پــــــــــــــــــرواز

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَیُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ (محمد-7)
http://skywallpapers.info/images/wmwallpapers/sky12-1.jpeg
پــــــــــــــــــرواز

...بسم الله الرحمن الرحیم...

اکنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب
از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم
ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است
پرواز را به نام تو آغاز می کنم...
*************************
من به تنهایی یک چلچله در کنج قفس
بند بند وجودم همه در حسرت یک پروازند
من به پرواز نمی اندیشم,به تو میاندیشم
که تو زیباتر از اندیشه یک پروازی
*************************
عاشق خدا،
خانواده ام،
کسانی که واسه من یادآور خدا هستند،
رشته ام (دانشجوی پزشکی ام)،
اون آبی بی انتها(آسمان)هستم،
و پـــــــرواز
یکی از قشنگترین آرزوهامه،
مقصدش هم یه رازه،بین من خدای من...
*************************
اینجـــا
حرفهای دلـ ـم رو مینویسمـ
بی رنگ و ریــــــــا!
ازشعار متنفرمـ!
خیلی!!ـ
نوشتن من رو به "فکر کردن" وا میداره...
بنابراین جمله ای نمینویسم توی این دفتر خاطرات مجازیم، مگر اینکه به "تک تک" کلمه هاش اعتقاد داشته باشمـ .
پس مطالب رو با "دلــ "ـتون بخونید.*:)
لطفا...!
اولین مخاطب نوشته هام "خدا" و بعد "خودم" هستم
و بعد تمامی کسانی که حرف دلشون با من یکیه*:)
*************************
خیلی خیلی زیاد خوشحال میشم اگه بتونم حتی یه پنجره امید، توی زندگی کسی باز کنم،
در واقع این یکی از اهداف زندگیمه...
*************************
خوشحال میشم نظرتون رو راجع به مطالبم بدونم× :))

*************************
پیامبر(ص) میفرمایند:
"هر کس در کتابی یا نوشته ای بر من صلوات بفرستد ( یعنی صلوات را بنویسد ) تا نام من در آن کتاب هست ملائکه برای او از درگاه حق طلب آمرزش می کنند."

اللهُم صّل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم

بسم الله الرحمن الرحیم


+ساعات اولیه تحویل کشیکه...مریضامو دیدم،آزمایشات پیگیری شده...اورژانس خلوته...دو تا از همکارام هم هستن،پس با خیال راحت چند لحظه آف میشم و اورژانس رو به همکارام میسپرم که بیام پایون نمازمو بخونم...و یه خورده بشینم ،چون از 6 صبح تا 2 عصر یک لحظه هم وقت اضافه گیرت نیومده...وقتی که بعد از مدت کوتاهی برمیگردی اورژانس، رزیدنت سال بالا عصبانی میشه از چند لحظه غیبتت،در حالیکه تو قبلش تمام کاراتو انجام دادی و تو اون زمان هیچ مریض جدیدی هم نیومده...وقتی خیلی گیر دادنش رو میبینی علت رو توضیح میدی که بابا رفتم نماز بخونم...و این جواب مواجه میشی!بابا نماز چی؟مگه آدم تو کشیک نماز میخونه؟؟؟؟؟!!! دیگه نباید بری!!و پشت بندش کلی بابت این کار مسخره ت میکنه و غر میزنه...و تورو تا ساعت 10.5 شب آف نمیکنه که نیم ساعت برای نماز شب بری،درحالیکه اورژانس خلوته و مریض ها stable ند و همکاران به مقدار فراوان توی اورژانس نبودتو پوشش میدن...دلم میشکنه ...میام سر سجاده ی کوچیکم و به خدا میگم...خدایا واگذارش میکنم به تو،کسی رو که نماز خوندن رو مسخره میکنه...حریم رو رعایت نمیکنه و تورو بابت رعایت حریم مسخره میکنه!



+توی یکی از کشیکام یه بیمار داشتم خانم پیر و لاغر که تب بالا،عفونت و فشار خون بسیار بالا و حالت تهوع فراوان داشت،برای فشار و تهوعش درمان لازم رو انجام دادیم و چون فشار خوناش تقریبا مقاوم به درمان بود باید مدام چکش میکردم...به خاطر حال بدش برای اکسیژن با ماسک گذاشتیم...ساعت دو شب بود،حالش بهتر شده بود،رفتم فشارشو چک کنم،به نظرم خوابیده میومد،انقدر که درد داشت و بی حال بود...معاینه ش که میکردم دیدم یه صدای مبهمی میاد...با خودم گفتم خب حتما داره ناله میکنه و با اختیاط بیشتر معاینه ش کردم...دیدم همراهش از خواب بیدار شد گفت خانم دکتر شنیدی چی گفت؟...گفتم ناله میکرد،حتما به خاطر دردشه...گفت نهههههه داره دعات میکنه،هربار که میای کلی دعات میکنه ،اونا ناله نیست،همش دعاست...اون لحظه میخواستم این مادربزرگ رو محکم بگیرمش بغل و ماچش کنم انقدر که گوگولی بود و توی اون حال بدش هم این مهربونیش همچنان تداوم داشت...


+بیمار آقای مسن و فلج از هردو اندام تحتانی ،که الان با تورم اونا و تنگی نفس اومده،با شک مورد نظر معاینه میکنم و دستور لازم رو میذارم...وقتی که میام ازش سوال بپرسم همکاری عالی داره،دقیق به حرفام گوش میده و جواب میده...وقتی که مشغول نوشتن هستم مدام به تختای بغل دستیش اشاره میکنه  و میگه این خانم خیلی مهربونه...همش تعریف میکنه با اینکه کاری براش نکردم...نهایتش یه وسیله باشم...میگن دعای مریض مستقیم به آسمون میره...همش توی دلم وسوسه میشم که بهش بگم دعا کن گره از کار همه و ما وا شه...خجالت میکشم...با خودم میگم مگه چیکار کردی که میخوای اینو بگی؟سکوت میکنم...توی دلم میگم خدا میبینه...چیزی نگو...زمان میگذره...وقتی که قراره به بخش منتقل شه همش دعا میکنه،خوشبخت شی الهی...الهی خدا خیرت بده که ...الهی که...توی دلم میگم چقدر بعضیا خوبن که اینطور خوب میبینن و اینطور تشکر میکنن برای حداقل ها...توی دلم میگم خدای تو چقدر بینا و شنوایی...خسته گی از تنم در میره...


+ساعت 4و نیم صبحه....قراره شیفت رو به همکار جانشینم تحویل بدم و برم تا ساعت 6 صبح استراحت کنم و بعدش دوباره برم بخش و مریضا رو ببینم...یهو بارون شدید میشه...رعد و برق!باد و طوفان! باخودم میگم خدایا الان چطوری همکارم بیاد و اصلا چطوری من برم پاویون؟باد قشنگ منو میبره...تو این فکرام که همکارم عین موش آب کشیده وارد اورژانس میشه...شیفت رو تحویل میدم،اما حال خودم چطوری برم؟...نه چتری، نه لباس گرمی...به زور از یه جایی یه کیسه بزرگ زباله گیر میارم و تبدیل به یه چتر میکنم:)))) از اورژانس بدو بدو بیرون میزنم...به سمت پاویون میدوم،همین طور داره بارون میاد...تعمیرات محل پاویون هم که باعث میشه تا زانو توی گل بری!! عین موش نیمه آب کشیده!! وارد پایون میشم...اتاق گرمه...بچه ها خوابن...فقط یکساعت وقت خواب و استراحت دارم...فردا روز دیگریست...


+صبحش خسته از کار دیشب و تنها یک ساعت  و نیم استراحت طی 24 ساعت وارد بخش میشی...انقدر زود رفتی که همه خوابن...آروم وارد اتاق میشی و سلام میدی...بیمار که تورو میبینه جوابتو نمیده...دوباره سلام میکنی؛سلام مادر جان خوبی؟...بی محلت میکنه و از اتاق بیرون میره...توی دلت میگی اشکال نداره...حتما دیشب شب سختی براش بوده...صبر میکنم تا چند دقیقه دیگه دوباره باهاش حرف بزنم...تخت بغل که سلام بی جواب تورو میشنوه میگه با من بودی دخترم؟...میگم بله مادر جان با شما هم هستم...میرم معاینه ش میکنم تا مریض قهر کرده م دوباره بیاد!میاد و شروع میکنه:من دیشب خیلی حالم بد بود همه جام درد میکرد...آروم آروم ازش میپرسم ...پیگیری منو که میبینه آروم میشه و همکاری میکنه و در نهایت تشکر...خیلی پیش میاد که علی رغم آروم بودن تو،بیمار و همراهش بسیار عصبانی و بی قرار هستن و حتی بهت تند میشن و بخوان بزننت!(مورد داشتیم پسر بیمار انقدر عصبانی بوده که حین معاینه میخواسته منو بزنه!!) اما معمولا با دیدن پیگیر بودن و بحث نکردن پرسنل، کوتاه میان گاهی عذر خواهی میکنن از رفتارشون،گاهی سکوتشون نشانه ی عذرخواهیه...گاهی هم کوتاه نمیان و هرکاری هم که بکنی بیمار ناراضیه و غر میزنه...اینجور وقتا خستگی به تنت میمونه، اما فقط و فقط باید به این فکر کرد که این کارا برای خداست و خدا میبینه و مهم اینه که خدا از ما کم کاری نبینه و راضی باشه...بیخود نیست که شاعر میگه: یا رب نظر تو برنگردد...برگشتن روزگار سهل است...




  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم



+بخش داخلی مردان...همراه بیمار میاد و از درد شکم بیمارش میگه...میرم معاینه ش کنم،میبینم خوابیده پس خیالم راحت میشه که دردش ساکت شده...6 ساعت بعد دوباره از بخش زنگ میزنن که اون آقا دوباره درد شکمش شروع شده...میرم معاینه ش کنم این بار بیداره

سلام بابا جان خوبی؟ حواسشو پرت میکنم تا معاینه م درست و قابل اعتماد باشه...میبینم که با هربار معاینه به خودش میپیچه...میمیک صورتش خیلی درد رو نشون نمیده...یه چشمش تخلیه شده،الانم به علت مشکلات عدیده بستری شده...از مظلومیتش قلبم عین صورت بیمار مچاله میشه، فشرده میشه...بغضمو قورت میدم...هیچی توی دلم جز شتاب برای کمک به این مظلوم پیدا نمیکنم...براش موقتا یه نسخه ای میپیچم که آروم شه...صبح دخترش میاد کلی تشکر میکنه...الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده...

خدایا به حق مظلومی که کسی جز تو رو نداره...



+تازه بستری شده...فشار خون بالا داره میرم دوباره فشارشو چک کنم...معمولا مریضای بدحال رو با همراه میذارن...سواد نداره،اطلاعاتش خیلی ناقصه،داروهاش باهاش نیست...

@سلام بابا جان خوبی؟

_سلام دخترم...صدقه سر شما خوبم

@سلامت باشی بابا جان...همراهت کجاست؟

_جز خدا هیچکسی همراه من نیست...هیچکی رو ندارم...

@بابا جان پس ما اینجا چکاره ایم...منم دخترتم...

توی دلم احسنت میگم بهش...کَس و کار همه ی ما تویی...حتی اگر هیچکس به بالین این بیمار نره و هیچ درمانی براش شروع نشه،ای طبیب عالم ،تو دوای درداشو میدونی و میدی...این وسط فقط ماییم که امتحان میشیم...خدا کنه شرمنده نشیم...یکی با درد امتحان میشه...یکی با درمان...

خدایا به حق بخشنده گیت...



+صبح زوده...شب قبلش کشیک بودم..مریضامو دیدم،نتشونو گذاشتم...توی ایستگاه پرستاری منتظرم که استادم بیاد و باهم مریضارو ویزیت کنیم...تا استاد میاد یه خانم پیر با شماره ی عینک بالا میاد...از ظاهرش نداری مال دنیا کاملا پیداست...کلی کاغذ و پرونده دستشه...میاد جلو...آقای دکتر پسرم!...اولین چیزی که پیرزن اول صبح میخوره اشکای شورشه...داغ دلشه...غصه ی پسرشه...اولین چیزی که توی روز بعد کشیکم میخورم بغض و غصه ست...من مریض زیاد میبینم...فقیر و ندار زیاد میبینم...اما بعضیا یه جور دیگه ن...سوز اشکشون تا عمق قلبت میره...توی دلم میگم خدایا توی دل استادم رحم بذار که کمکش کنه...با اینکه اصلا به قیافه ی استادم نمیاد که اهل این برنامه ها باشه،اما دفترچه شو میگیره و کلی کمکش میکنه...

خدایا سوز از توعه...رحم از توعه...

به حق رحمانیتت...


+ساعت دو شبه ...خسته از کارای بخش میرم پاویون...تازه میخوام یکم بشینم که گوشیم زنگ میخوره...خانم دکتر بیا که مریض بخش رو گذاشته رو سرش!!تندی دوباره حاضر میشم که برم توی بخش...گاهی برای مریض کارایی رو باید انجام بدی که نزدیک ترین فرد به اون اجازه ی انجامش نداره و تو محرم ترین فرد به بیمار برای انجامش میشی...بیمار آقای مسن با تومور مغزی که کاملا فلج شده...بارها عذرخواهی میکنه که این وقت شب منو صدا زده...داد میزنه خانم دکتــــــــــــر...آروم میگم جانم؟...صداشو پایین میاره و آروم میگه جونت سلامت...خوب شدم دیگه برو...

خدایا به حق آرامشی که تماما از تو میاد...


+ساعت 3 و نیم شبه...اورژانس ساکته...بیماران تقریبا وضعیت stable ی دارن و خوابن...بعضی میرضا ویزیت هر یک ساعت دارن...یهو یه اخنم پیر میاد...کلیه هاشو از دست داده،الان نیاز به دیالیز اورژانس داره...تا میاد کاراشو انجام بدیم فوری تنفسش قطع میشه...عملیات احیا شروع میشه...دخترش از دور وایساده و مدام گریه میکنه...به زبون محلیش حرف میزنه و خودشو مقصر میدونه!پزشک متخصص طب اورژانس ازم میپرسه چی میگه؟بهش میگم...یهو چشماش پر از اشک میشه،میره سمت دخترش و میگه تقصیر تو نیست ما تلاشمون رو میکنیم...علی رغم تمام خستگیم مدام با کمک پرسنل ماساژ میدم و آمبو میزنم...همکارم که خستگی منو میبینه میگه من هستم شما برو فردا مورنینگ داری...پرسنل همچنان در حال تلاشن...از اورژانس بیرون میام...خنکای ساعت چهار و نیم صبح توی صورتم میخوره و از خستگی CPR کم میکنه...صدای باد میاد... دیگه نزدیکای اذان صبحه ...چراغای پاویون خاموشه،مجبورم موضوع مورنینگ فردا رو با نور گوشیم بخونم که بچه ها بیدار نشن...اینجا روز و شب و خواب معنای دیگه های داره...اینجا مرگ و زندگی همزمان وجود دارن و در جریانن...حساب زمان از دستت میره...

این صدا توی ذهنم میپیچه...لا لا لالا لا لا بکن خوابی...مادر همه خوابن تو بیداری...اما این بار از حنجره ی یه دختر برای مادری که برای همیشه میخوابه...


خدایا به حق بیدار بودنت...


+اینجایی که من هستم همزمان هم راه سقوط بازه و هم راه عروج...فاصله ی بینشون هم از یه نخ باریک تر هستش...برای کسی توی این شرایط مستحبات یعنی رسیدگی به دردمند...اما در نگاه کلی دنیا جایی شده که پر از درده،مدام داره میناله و زجر میکشه و درمان میخواد...طبیب میخواد... آرام جان میخواد...دنیا به راستی زندانی بیش نیست و چه خوب که سرای باقی ای در راهه...

کلید این زندان دوای این ناله به اذن خدا دست امام حاضره...

یابن الحسن نبودنت روز به روز بیشتر و بیشتر حس میشه...ما نیاز داریم به تو... گرچه لیاقت حضورت رو نداریم اما بیا و خلاصمون کن ای دوای همه ی دردها...لطفا حواست بهمون باشه که سقوط نکنیم و فقط و فقط برای شما باشیم...


خدایا به حق مظلومی که کسی جز تو رو نداره...

خدایا به حق بخشنده گیت...

خدایا به حق آرامشی که تماما از تو میاد...

به حق رحمانیتت...

خدایا به حق بیدار بودنت...

دیگه صبرم داره تموم میشه... اما بی لیاقتیم نه...رحم کن به حال زارمون...ظهورش رو سرعت ببخش

هرچه زودتر

هرچه زودتر

هرچه زودتر...




  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم


اووووووووه چند وقته اینجا رو خاک گرفته،همش میخواستم بیام و بنویسم اما وقت نمیشد...از آخرین آپ نزدیک 6 ماه میگذره...

دوران شیرین و بی مسئولیت اکسترنی به سر رسید و به حمدالله اینترن شدم...

اوایل انقدر از نظر حجم کار و مسئولیت تفاوت بین این دو دوره بود، که احساس میکردم تا الان کلا یه رشته ی دیگه خوندم...

از اولین کشیک اورژانس دو سال میگذره و الان خودم توی اورژانس کشیک میدم...تک تک لحظاتی که از اینترنامون دیدم رو خودمم دارم تجربه میکنم و این یادآوری برام خیلی جالبه...جالب ازین نظر که هم زود گذشت هم دیر...و  اون موقعیت هایی که تصور بودن در اون هم سخت بود الان جز روتین ماجرا شده...

لحظات تلخ و شیرینی که برای آدم پیش میاد و اون رو به فکر میبره و برات درس میشن...امید و نگرانی هردو باهم بر بالین بیمار حس میشه...


+یه شب یه بیمار  داشتم و باید هر چند ساعت مدام ویزیتش میکردم...اولین بار که قرار شد برم ویزیت کنم،بسیار خسته از کارای بیمارستان ،مسافت طولانی بین بخش ها رو طی کردم...توی دلم داشتم غر میزدم که چقدر خسته م و چرا باید انقدر سرم شلوغ باشه که پاهام رو به زور با خودم همراه کنم...پرونده مریض رو گرفتم و رفتم که ببینمش...با دیدنش توی یک لحظه انگار وجودم  فرو ریخت...اون لحظه به درگاه خدا فقط خجالت میکشیدم ،ازینکه ازین مسائل شاکی بودم...بیمار آقای جوان بدحال و بسیار ضعیف که امیدی به بهبودیش نبود و روزهای آخر عمرشو سپری میکرد...خجالت کشیدم ازینکه پایی دارم که مسافت های طولانی و بالا بلندی بیمارستان رو باهاش طی میکنم، اما روی این تخت کسی هست که امید به زندگی هرچند با اون وضعیت بد، درش به صفر نرسیده...اون شب کلی بیمار بدحال داشتم،تا صبح من بارها کل بیمارستان رو گشتم و مریضا رو میدیدم اما دیگه خجالت میکشیدم که اظهار خستگی کنم و از چیزی شاکی باشم...

چند بار نصف شب وقتی همه خواب بودن، راهروهای خلوت بیمارستان رو برای ویزیتش طی کردم...هربار که میرفتم ،توی نور کم چراغ،جوان بی حال و ضعیف بیدار میشد...دستاش حتی قدرت تکون دادن نداشت...هیچی نمیگفت...و فقط نگات میکرد...منم از لحاظ جسمی واقعا خسته بودم،اما روی اظهارشو پیش خدا نداشتم...آخرین ویزیتش که تموم شد پرونده رو گرفتم که از اتاق بیرون برم یک صدای ضعیف گفت دستت درد نکنه ، خدای خیرت بده...جوونی که انقدر بی حال بود که حتی حرف هم نمیزد ازت تشکر کرد...ساعت 5ونیم صبح بود...تمام خستگی شیفت با این جمله ش از تنم رفت و خداروشکر میکردم که با این کوووچکترین کار برای یکی از بنده هاش تونستم رضایتشو جلب کنم...


+بیماری داشتم که خونریزی.گوارشی داشت و ما باید معده ش رو شستشو میدادیم...این فرد با سابقه ی کنسر بسیار حساس به درد و هرگونه تحریک دردناک بود...طوری که حتی فشارشم که میگرفتیم دادش به آسمون میرفت...به ما اجازه ی نصب NGT برای شستشو رو نداد،اما کاری بود که برای واجب بود...انقدر به حرفش گرفتیم که بالاخره راضی شد. وقتی که لوله رو براش میذاشتیم انقدر حالش بهم خورد و داد هوار کرد که همراهش کنارش نموند اما ما همچنان مصر به کارمون ادامه میدادیم...اولش فحش خوردیم که آی بی انصافا این چه کاریه با من میکنین؟...ولی تو مجبوری همه چیز رو تحمل کنی،اما بیمار اورژانسی ازون وضعیت خارج بشه...ولی  پیگیری های مدام ما رو که دید کوتاه اومد...بعد ازون هروقت توی بخش منو میدید کلی احوالپرسی و تشکر بابت اون شب...دیدن این لحظات وااااقعا خستگی رو از تنت درمیاره :)



+خانم مسن با سابقه ی چندین نوبت شیمی درمانی و رادیو تراپی که به بیمارستان اومده...انقدر بی قراره که حتی اجازه ی اقدامات اولیه رو هم نمیده...همراهان به شدت عصبانی و بی قرار...طوری که حتی درگیر میشن با پرسنل درمانی...و دخالتشون توی رسیدگی به بیمار اختلال ایجاد میکنه...به هر ترفندی که که شد برای بیمار ورید مرکزی میگیرن و اینتوبه میشه...دستگاه ونتیلاتور نیست و تو باید یک ساعت تا وقتی که برسه آمبو بزنی و اکسیژن بدی...فکر کمک به یه بنده ی خدا باعث میشه علی رغم خسته گیت ادامه بدی...دستگاه ونتیلاتور میرسه و بیمار به اون وصل میشه...ساعت 3 شب بیمار بسیار بدحال میشه و علایم قلبی-ریوی از بین میره و تو اینجاست که باید شروع به احیای مریض کنی...

روی چهارپایه می ایستی،دستات رو صاف روی هم میذاری ...با خودت زمزمه میکنی؛خدایا ...تو بیداری اما همراهاش خوابن...به نام تو شروع میکنم و ماساژ میدم...نفر بعدی...دوباره خودت...نفر بعدی..نفر بعدی دوباره خودت...تا جایی که بیمار دیگه به احیا پاسخ نمیده...و تیم احیا تورو از ادامه ی ماساژ باز میدارن...ساعت 3 شب ه و بخش شلوغ و پر از غم...خدایا یک مادر به سمت تو اومد...ازمون قبول کن که هرچی در توان داشتم انجام دادم...



+خانم میانسال با درد شدید اومده...علی رغم درمان های گرفته شده ،هرچقدر ویزیت میکنی بیمار بدحال تر میشه و دردش ساکت نمیشه...همراهاش مدام میان و میخوان که ویزیتش کنی...

یک لحظه ظن بالنینت به یک سمت میره  و براش یه درمان دیگه رو شروع میکنی...نیم ساعت بعد بیمار آروم شده،علایمش بر طرف شده و مدام داره درد و بلای تو رو به جونش میخره؛"خدا خیرت بده دخترم"...این جمله ش  و حال خوبش دنیای آرامش رو به سمتت روانه میکنه...

خدایا شفای همه ی دردها دوست توعه خودت درد رو دادی و دوا رو هم خودت میدی...خودت سمت و سو دادی به فکر و ذهن و دست و قلم ما...

خدایا...الان که منو درین مسیر قرار دادی،کمکم کن جز برای رضای تو فکر، قلم ، زبان و اعضام حرکت نکنه...



+شبهای طولانی کشیک...راهروهای خلوت...ساعتی که همه خوابن اما تو باید بیدار باشی،حواست به بیمار باشه و تازه صبح فرداش باید بری بابت بیماران دیشب کلی سوال جواب بشی...گاهی انقدر سرت شلوغ میشه که حتی یک لیوان آب هم یادت میره بخوری...گاهی انقدر یهو مریض بدحال میاد که تو لحظات آخر مونده به نیمه شب شرعی باید بدویی بری پاویون که نمازت قضا نشه...غذای یخ زده ایی که ساعت یک شب تند بخوری که مبادا پیجت کنن..اگر وقت بیاری و خوش شانس باشی و دو ساعت بخوابی،همش از خواب بپری که مبادا زنگ بزنن و تو متوجه نشی...شبای قبل کشیک تا صبح خواب بیمار بدحال و CPR ببینی و روز بعدش تمام اونا تعبیر بشه...و ...و ...و...همه ی اینا وقتی معنا داره که خدا شاهد باشه و ازت قبول کنه...

همه وقتی معنا داره که جز برای تو نباشه...



  • آسمان
بسم الله الرحمن الرحیم


*بعد از رفت و آمد فراوان و از خود گذشتگی های زیاد ،خون دل خوردن و واقعا از زندگیت زدن برای حل شدن مشکل یه فرده دیگه که فقط به دست تو بود،انتظار یه تشکر خالصانه داری...اما یا هیچ چیزی نمیشنوی یا تنها چیزی که میشنوی اینه که دستت درد نکنه،کار آسونی بود...معلوم بود که انجام میشه!فقط باید فلان جا میرفتی...یا ای بابا حالا مگه چقدر برای این کار دویدی،کار ساده ای بود...
شنیدن همچین حرفی مساویه با یه خالی شدن یه پارچ آب یخ روی سرت!خدایا طرف حتی نمیدونه که تو کجا رفتی و چیکار کردی...نمیدونه کدوم قسمت از زندگیتو خالی کردی که نقص قسمتی از زندگی اون پر شه!در جهل کامله...حتما با خودت میگی این دیگه نوبرشه!و تصمیم میگیری که دیگه براش کاری انجام ندی!
و شاید توی ذهنت این سوال پیش بیاد که آیا رواست برای همچین آدمی کار کرد؟!
و برای جوابش نمیتونی به یک موضع مشخص برسی...

راستی اگر شما در همچین موقعیتی قرار بگیرین،عکس العملتون چیه؟
.
.
.

*کلاس چشم پزشکی

استاد:تا حالا سعی کردین در حالیکه جلوی یه چشمتون رو گرفتین با سرعت از پله ها پایین برید؟البته نه با کله!!
و ما توی ذهنمون دنبال این مثال استاد میگشتیم! به اینکه چقدر سخت و غیر ممکن میشه با یک چشم در فضای سه بعدی حرکت کرد.
اینکه ما با دو چشم از پله میتونیم بالا پایین بریم یا حرکت کنیم و اموراتمون رو بگذرونیم ،همه از دید سه بعدی هست ،که این دو تا چشم باهم به ما میدن.
استاد:واقعا کدومتون تا حالا از خواب بلند شدین و خدارو بابت این وجود این دید سه بعدی شکر کردین؟
همه به فکر رفتیم...واقعا هیچ کدوممون...نه اینکه از سرکشی باشه!...عدم شکر ما به خاطر غفلت و جهل ما نسبت به اون مسئله بود نه عناد و دشمنی...
در وافع ما حتی این مسئله رو نشنیده بودیم!!حتی در مخیله مون هم وجود همچین چیزی رد نشده بود...چه برسه فکر به اون و شکر بابتش...

*اینکه میگن ما هرچقدر هم خداروشکر کنیم،بازهم قادر به سپاسگزاری کامل نیستیم،واقعا درسته...چه چیزهایی وجود دارن و ما از وجود اونا بی خبریم...و ما گاهی چقدر طلبکاریم بابت چیزهایی که نداریم!
و با وجود این بی خبری اما بازم معرفت و بزرگی خدا قابل ستایشه،که هیچ کدوم رو از ما نگرفته...الحق و الانصاف که شایسته ی خدایی و ستایشی...

بیاین به زندگی خودمون فکر کنیم؛به رفتار و انتظاراتمون...به اینکه بعد از هر کار خوبمون انتظار داریم دستمون رو ببوسن!
و تو ذوقی بدی میخوریم اگر اونطور که شایسته ی ماست ازمون تشکر نشه...
این حدیث چقدر میتونه توی زندگی ما کاریرد داشته باشه ؛که آنچه را که برای خودت میپسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه را که برای خودت نمیپسندی برای دیگران هم مپسند...
اما این بار ما طرف حساب رو ،خدا قرار بدیم...
من پسندم اینه که اگر خدا رو از سر جهل به خاطر مسئله ای شکر نکردم،خدا همچنان به خدایی خودش ادامه بده و کوچک بودن من باعث این نشه که اون از بزرگی و بخشش صرف نظر کنه...چون مشکلات زندگی من جز به دست خدا حل نمیشه...و من کسی رو جز اون ندارم...

حالا دوباره نقش هامون رو نسبت به این حدیث عوض کنیم؛
پس اگر این رو میپسندم،نباید با تشکر نکردن و حتی جهل طرف مقابل نسبت به کار بزرگی که براش کردم،تصمیم به قطع رابطه و حل نکردن مشکلات اون شخص بگیرم!
نکته ی بسیار امیدوار کننده ی این موضوع اینه که حتی اگر طرف مقابل نبینه و ندونه چکارایی براش کردی،در عوض یک چشم تیز بین، ریز به ریز کاراتو دیده و حتی برای خون دل خوردنتم ارزش قائله...این معادله سراسر برده...هیچ کجای اون ضرری دیده نمیشه،حتی اگر موقت ضرری دیده بشه،انقدر خیر بعدش میاد که اون ضرر به چشم نمیاد.

آسون بگیریم تا خدا هم برای ما آسون بگیره...مگه همه ی صفات خوب برای خدا نیست؟...بیایم یکم خدایی رفتار کنیم...

+تک به تک جملات دعای شعبانیه و ماه رجب وصف حال ماست...

إِلَهِی إِنْ أَخَذْتَنِی بِجُرْمِی أَخَذْتُکَ بِعَفْوِکَ

خدایا! اگر مرا به جرمم بگیری، دست‏به دامان عفوت می‏زنم.

وَ إِنْ أَخَذْتَنِی بِذُنُوبِی أَخَذْتُکَ بِمَغْفِرَتِکَ

و اگر مرا به گناهانم مؤاخذه کنی، تو را به بخشایشت‏ بازخواست می‏کنم.

وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ

اگر در دوزخم افکنی، به دوزخیان اعلام خواهم کرد که تو را دوست دارم.

إِلَهِی إِنْ کَانَ صَغُرَ فِی جَنْبِ طَاعَتِکَ عَمَلِی فَقَدْ کَبُرَ فِی جَنْبِ رَجَائِکَ أَمَلِی

خدایا! اگر در کنار طاعتت، عملم کوچک است، امید و آرزویم بزرگ و بسیار است.

إِلَهِی کَیْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِکَ بِالْخَیْبَةِ مَحْرُوما وَ قَدْ کَانَ حُسْنُ ظَنِّی بِجُودِکَ أَنْ تَقْلِبَنِی بِالنَّجَاةِ مَرْحُوما

خدایا! از آستان تو چگونه تهیدست و محروم برگردم، با آنکه گمان نیک من نسبت‏به جود تو، آن است که نجات یافته و رحمت‏ شده مرا باز گردانی



+خدایی که همه ی خیر ها از اون انتظار میرود...من همیشه انتظار دارم که با عفو و لطف و رحمتت با ما صحبت کنی...
خدای مهربانم ، این بنده ی کوچک ،از غضبت میترسد و تحمل آن را ندارد...:( ...رحم کن...




*ای بخشنده‏ ای که نسبت‏ به امیدواران جود و بخششت، بخل نمی‏ ورزی...
  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم


از آخرین پستم حدود سه ماهه که میگذره...توی این مدت بخش های ENT , و قلب رو گذروندم...

از بخش ENT ، که بگذریم به قلب میرسیم...جایی که پیرو جوون نمیشناسه...وقتی که با مریضای پیر صحبت میکردم اشک تو چشماشون جمع میشد،اینجا بود که علاوه بر وظیفه ی پزشکی خودت باید به وظیفه ای انسانیت هم عمل میکردی و آرومشون میکردی...گاهی تنها خواسته ی اونا توجه و احترام بود...چهره ی تک تکشون رو یادمه...

پیرمردی که شدیدا کاردیومگال. بود و ضربان قلبش از قفسه ی سینه ش به دستت میخورد و لمس میشد وتنها با شکایت خستگی و تنگی نفس در مواجهه با هوای سرد اومده بود.و نمیدونستی چه توضیحی بهش بدی با وضع وضعیف مالیش ،که باید جراحی شی...

وجه اشتراک همه شون با قلب  مادی ضعیف،یه قلب معنوی مهربون و پر از ایمان به خدا بود....وقتی که میری و معاینه میکنی،بعدش دعای خیرشون رو از زمین راهی آسمون میکنن و اول از خدا و بعد از تو تشکر میکنن...



+گاهی تنها چیزی که دست ما رو میگیره و نجاتمون میده،کاراییه که فــــقــــــــــــــــط برای خدا انجام میدیم...وقتی که گره ای به کارتون پیش اومد،خالص ترین عمل تون رو به یاد بیارین و خدا رو به اون قسم بدین،امکان نداره گره باز نشه...

نقطه ی وصل ما همون اعمال خالص خیلی کوچیک برای خداست...گاهی حتی یه لیوان آب دست بنده ی خدایی دادن، یا گناه نکردن در جایی که توانایی و امکان گناه برای تو هست...

یا کمک به پدر و مادر...

بیایم توشه مون رو پر از این نقاط اتصال کنیم...اونوقت اصلا گرهی وجود نخواهد نداشت که بخواد باز شه،خدا اتومات راه رو برات اتوبان میکنه.


+

من فقط باور نمیکنم تو چراغ امیدی را که روشن کرده ای خاموش کنی...ای خدای از دست رفته ها...


و گر مراد تو اینست بی مرادی من

تفاوتی نکند چون مراد یار منست...






  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم


استخوان از چندین بخش تشکیل شده :

اپی فیز ...صفحه ی رشد...متافیز... و دیافیز...

هرکدوم محل خاص و وظیفه ی خاص دارند. اما الان کار ما با صفحه ی رشده جایی که سلول هایی وجود داره ،که باعث رشد و بلند شدن استخوان میشن.

این سلول ها وقتی که تحت فشار قرار میگیرن تحریک میشن و شروع به تکثیر و رشد استخوان میکنن.

دیدین در افرادی که به علل مادرزادی یا فلج اطفال فلج شدن،اون اندام فلج علاوه بر آتروفی و لاغر شدن کوتاه تر از اندام مشابه هست؟

یکی از علل کوتاهی استفاده نکردن ازون اندامه،در نتیجه فشار کافی بهش وارد نمیشه و سلول های صفحه ی رشد تحریک نمیشن...

استاد این مبحث رو که گفت ذهنم فورا سمت فشارهایی رفت که توی زندگی متحمل میشیم...فشارهایی که برای رشد ما بهمون وارد میشن و محرک ما هستن...

تمام عالم روی نظم و ترتیب و حکمت و معرفته...و این رو در و دیوار با استواریشون...دانه های انار با نظم بی نظیرشون...رشد شگفت انگیز جنین در رحم مادرش...فشار وارد بر صفحه رشد ... و امتحان های زندگی ما که هرکدوم مناسب با شخص و توانایی هاش طراحی شده...

اینجاست که یاد این آیه میفتم ،لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا (بقره-286 )

اگر امتحانی بر دوشت هست،صبر کن و طاقت بیار...صبر و طاقت و نیاز به امتحان در سلول سلول بدن ما نهفته...پس ان شاالله حتما میتونیم از امتحان الهی  سربلند بیرون بیایم و اگر امتحانی هست قطعا خدای حکیم توانایی متناسب اون روهم بهمون داده

عرفان نظر آهاری چقدر قشنگ نوشته که :


خدایا ! حسی به من می گوید وقتی تو ما را امتحان می‌کنی، پس حواست به ما هست. پس مواظبمان هستی. یعنی ولمان نکرده‌ای. همه اینها هم یعنی که ما برایت مهم هستیم و این خیلی ارزش دارد، خیلی.

 

و باز در سوره ی ضحی فرمود: پروردگار تو،هیچگاه تورا رها نکرد و بر تو خشم نگرفت    

  

تو آدم‌ها را امتحان می‌کنی تا هر کسی را به خودش معرفی کنی. امتحان ها به ما نشان می‌دهد که کاسه صبر هر کسی چقدر جا دارد.

یا اینکه آن کسی که توی وجود ما قایم شده واقعاً چه کسی است؟

چه شکلی است؟

 چقدر راست و چقدر دروغ می‌گوید و گولمان می‌زند؟

 

هر کسی بالاخره امتحانش را یک‌جوری می‌‌دهد؛ اما چه‌جوری امتحان دادن مهم است.

 و زندگی یعنی همین جواب‌هایی که به سوال‌های تو می‌دهیم.


+به راستی که من عرف نفسه فقد عرف ربه...با این تفاسیر زیبا و باتوکل به اسم اعظمت بخش ارتوپدی. رو شروع میکنم :)




+اینم از growth plate  خوشگل ما :)

  • آسمان
بسم الله الرحمن الرحیم

صبح زود بلند شدم که به بیمارستان برم...اما یکم دیرم شده بود...قدم هام رو تندتر کردم...
توی مسیر یه خانم رو دیدم که به طرز مشکوکی خودشو پشت یه ماشین قایم کرده بود...تعجب کردم و از رفتارش چیزی دستگیرم نشد و به راهم ادامه دادم...داشت واقعا دیر میشد.

نزدیک بیمارستان که شدم دیدم دوتا دختر بچه ی کوچولو خیلی بی قرارن...با صدای بلند گریه میکنن و ازین ور خیابون به اون سمت میرن
این صحنه رو که دیدم نتونستم طاقت بیارم...فورا به سمتشون رفتم...نمیدونستم چشون بود،حدس زدم اول صبحی تو راه مدرسه گم شدن...
با خودم گفتم حتی اگر دیر بیمارستان برسم و تاخیر بخورم،باید اینا رو به مدرسه یا جای درستی برسونم...
فورا به سمتشون رفتم و ازشون پرسیدم عزیزای دلم چی شده؟چرا گریه میکنین؟...از شدت گریه نمیتونستن حرف بزنن...یکیشون توی هق هق میگفت مامانم...
دوتا دختر با مقنعه های بزرگتر از سرشون و مانتوهای کوچولو...معلوم بود کلاس اولی هستن.
دستشون رو گرفتم که یکم آروم شن و به جایی برسونمشون...دستاشونو گرفتم و در جهت خلاف بیمارستان راه افتادم...
یکم جلوتر که رفتم دیدم مادرشون لبخند زنان و با اطمینان خاطر از پشت ماشینی که قایم شده بود بیرون اومد...یه لبخند به نشانه ی تشکر به من زد...
دخترا تا مادرشون رو دیدن زود بغلش پریدن... و خوشحال و خندان رفتن...بدون اینکه تشکری بکنن و بدون اینکه من ذره ای انتظار تشکر ازشون داشته باشم...همون حس کمک کردن...همون حس بی پناه نکردن دونفر که توی آشوب خودشون به من پناه آوردن...همون یه دنیا بود...
.
.
.
با یه حس خرسندی دوباره به سمت بیمارستان راه افتادم...اما فکرم جای دیگه بود..
یه تشبیه سازی بلا تشبیه...
دوتا دختر بچه بی قرار و بی پناه...
مادری که برای بررسی رفتار بچه ها به خاطر گم شدن های احتمالی اونا رو امتحان کرد و واقعا چه امتحان درستی بود...هوشمندانه رفتار بچه اش رو زیر نظر داشت و در عین امتحان حواسش به این بود که آسیبی به بچه ها نرسه ...:)
و منی که نه خود مادر اما از جنس مادر و در جایگاهی به مراتب کوچتر از مادر و بدون اینکه به پیشینه ی بچه ها نگاه کنم سعی کردم پناهشون باشم و کمکشون کنم،بدون انتظار تشکر...
.
.
.
با خودم فکر کردم این دنیا تماما نشانه های خدارو نشون میده و آیینه ی اونه...پس میشه درس گرفت از اتفاقاتش...
من ناخودآگاه توی بازی ای افتاده بودم و حتی نقش ایفا کرده بودم که کارگردانش خدا بود و اینجا بود که جایگاه خدا،امام و بنده برام روشن شد...
وقتی که؛
من ِ کوچک ِ ناچیز و بی معرفت به پناه دوتا دختر بدون توجه به گذشته شون جواب میدم،مگه میشه که واسطه های خدا که مستقیم به نور وصل هستن به منبع بی نهایت مهربانی و عطوفت و رحم،مارو نادیده بگیرن؟؟
مگه میشه لطف خدا و واسطه هاش از مخلوقاتش کمتر باشه؟
این سوالیه که با قاطعیت تمام میشه در جوابش گفت نه هرگز...این از رسم خدایی به دوره و یک فرض در نطفه خفه شده ست...
وقتی یکی از بدترین بنده های خدا رفتارش اینه پس دیگه خدای مهربونم چطوره...شکر به عظمتت :)

+به یاد حرف شیخ رجبعلی خیاط که میگه هرچیزی رو دیدی،فورا بگو خدا که سرچشمه ی صفات خوبه دیگه چیه،همیشه در نظر داشته باش که خدا سرچشمه ی همه ی خوبیهاست...اگر ما با دیدن قطره ای ازین خوبی در بنده هاش به وجد میایم،پس دیدن دریای اون خوبی چقدر لذت بخش میتونه باشه و چقدر حس آرامش و اطمینان نصیب آدم میکنه:)
و این پیام که شبهای قدر برام میومد که تو ببخش تا خدا بگه ای فرشته های من،وقتی که بنده ی من با این کوچیکی بخشیده،چطور من که سرچشمه ی مهربانی ام نبخشم؟..:)
ای خدای من...یا مَنْ سَبَقَتْ‏ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ

التماس دعا ...


  • آسمان
بسم الله الرحمن الرحیم



خدایا
ای قهرمان زندگی ام
بی قراری هایم را به قرار خودت آرام بخش...

ننگر به بی لیاقتی..ننگر به عجول بودنم...ننگر به بی وفایی...
بنگر به لطفت...به مهربانیت...صبرت...حکمتت...
بنگر به امید ...و بهترین انتخابت...

خدای من
من سخت فقیرم و تو بینهایت غنی

عزیز جان و دلم
بازهم به لطفت مرا امیدوار کن
که مرا غیر تو هیچ کس نیست

یا نورُ الْمُسْتَوْحِشینَ فِی الظُّلْمِ ...





+خیلی برام جالب بود که وقتی داشتم تصویر پست رو انتخاب میکردم،توی لینک تصویر این پست دوست عزیزم اومد:)
  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم

+درمانگاه ناباروری:

از همان اول چادر به سر محجوب و با حیا و با چشمانی سرشار از امید وارد اتاق شد.

چند سالی بود که ازدواج کرده، اما بارور نشده بود...وقتی که مدارکش را برای تکمیل پرونده خواستیم،با چنان ذوقی آزمایشات را نشان میداد،و از تکمیل بودن پرونده برای اقدامات بعدی بسیار خوشحال بود.

آزمایشات را بررسی میکردیم و او هم همچنان با چشم امید به دهان ما نگاه میکرد که درمان را بگوییم...آزمایشات را بررسی کردیم...

آزمایش شماره ی یک:نرمال

دو:نرمال

سه :نرمال

خوشحال بودم که مشکل حادی ندارد و میتوان امیدوار ازین در راهی اش کرد

اما آزمایش شماره ی چهار را که دیدم خشکم زد...

امکان بچه دار شدن شوهر او نزدیک به صفر بود...و اویی که خبر از اعداد و ارقام این کاغذهای رنگی نداشت همچنان امیدوارنه منتظر بود که خبر خوش پدر و مادر شدن را به همسرش بدهد...

درآن لحظه نه به خاطر بچه دار نشدن و نه به خاطر نرمال نبودن آزمایش ها ناراحت نشدم...بلکه دلم به حال امیدی سوخت که در چشمانش موج میزد...

دختر عمو راست میگفت:اگر امید فراوان به مساله ای داشته باشی و نشود...قلبت شکسته است...

درین افکار بودم که تلنگر دوستم مرا به خود آورد:"اگر خدا بخواهد میشود"

راست میگفت : « الله مَلک السماوات و الارض یَخلق ما یشاء، یهب لمن یشاء اناثاً و یهب لمن یشاء الذکور، أو یزوّجهم ذُکراناً و اناثاً و یجعل من یشاء عقیماً إنّه علیمٌ قدیرٌ» ( پادشاهی و ملک آسمان ها و زمین تنها و تنها برای خداست. هر چه بخواهد می آفریند، به هر که بخواهد دختر و به هر که بخواهد پسر می بخشد، یا در یک رحم دو فرزند؛ یکی پسر و یکی دختر قرار می دهد و هر که را بخواهد عقیم و نازا می گذارد. همانا خداوند دانا و توانا است . (سوره شوری، آیه 49 و 50 )


+خسته از بیمارستان برمیگردم...داخل تاکسی ام و مسیر عبور را تماشا میکنم که زردی پارچه ای توجه مرا به خود جلب میکند...

"جشن.گلریزان.برای.آزادی.زندانیان.جرائم.غیر.عمد"

ناخودآگاه یاد کودکان این افرادی که به غیر عمد و از بد روزگار پشت میله هایند میافتم...کودکانی که هرچند توان روزه ندارند اما حضور پدر سر سفره ی افطار پشت آنها را گرم میکند...و شب ها فکر میکنند به پدر و منتظر که روزی بازهم غروب شود و هرچند دست خالی به خانه بازگردد و خانه گرم شود از صدایش،یا حتی از دعواهایش برای شیطنت های کودکانه...منتظر دیدن کفش های جفت پدر دم در...

شماره حساب را نوشته اند...هرچند کم اما میشود سهم خود را ادا کرد...شاید خیلی ازین خانوداه ها به خاطر مبلغی ناچیز پشت میله ها باشند.

تاکسی زود رد میشود،میخواستم پیاده شوم و شماره حساب را یادداشت کنم اما فرصت نشد...

به امید کودکان فکر میکنم که باز هم به سرعت از کنار پارچه ی زردی دیگر رد میشویم...و بازهم و بازهم...اما ناراحتم ازینکه اصلا موفق نشدم شماره حساب را یادداشت کنم...

نزدیک محل پیاده شدن که میشوم بازهم رنگ زرد نمایان میشود!این بار معطل نمیکنم:آقای راننده همینجا پیاده میشوم...

شماره را یادداشت میکنم و خوشحالم که خدا آن پارچه ی زرد را آنجا نصب کرد...


+خدای کن فیکون ها

خدای امید های نامتناهی

نقطه ی مشترک تمام چشم ها حداقل درین ماه به دستان توست

دستانی که با آن، خودت کارت دعوت مهمانی را برایمان فرستادی، هرچند نالایق بودیم

ما را با لطف و رحمتت ادب کن ...

تو چشم های امیدوار را خوب میبینی و میشناسی

باز هم روشنمان کن به نور ایمان و سرشار از حس ناب بنده ی تو بودن و مباهات از مولایی چون تو داشتن...

یا ارحم الراحمین



  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم


از همون اول هیجان خاصی برای ورود به بخش زنان داشتم...ورود به دنیای مادارن باردار برام خیلی جالب بود

اما همه ی اتفاقات تقریبا توی زیر زمین یا همون بلوک زایمان میفتاد

شب اول کشیک که وارد بلوک شدیم یه خانم 29 ساله در حال فارغ شدن بودن...جدن دیدن دردی که میکشن باعث شد که بیشتر از قبل قدر مادرمو بدونم...خانم بی قرار بود از درد کشیدن و ما مدام راهنمایی میکردیم که چیکار کن که راحت تر بچه ت به دنیا بیاد...

بالاخره لحظه ی ورود فرا رسید و بچه به دنیا اومد و گریه کرد...با دیدن این صحنه اشک توی چشمام جمع شد...بعد از به دنیا اومدن بچه مادر آروم آروم بود...

بیشتر از قبل فهمیدم که بهشت زیر پای مادرانه...با هر دردی که میکشن این گناهانشونه که ریخته میشه...و مهر مادری جز از طرف خدا نیومده...خالص...بی منت و پاک...


حس کمک به مادری که درحال گذر از یکی از مهم ترین مراحل زندگیشه و به تو با چشم امید و ناجی نگاه میکنه،خیلی حس قشنگیه... حتی برای منی که اونقدر وارد نبودم، کمک های کوچیک مثل چک ضربان قلب جنین و یا احیای بعد از به دنیا اومدن ،چک حرکات دست و پای جنین از شکم مادرش زیر دستات یا حتی کمک در زایمان بهتر...

حتی لذت میبرم از دادن یه جرعه آب به مادری که از شدت درد لبش خشک شده و از ما طلب آب میکنه و تقدیم میکنم به تشنه لب کربلا...

از کشیک که بیرون میام از حس خودم راضی ام...خدارو شکر میکنم که تونستم برخلاف همه ی عمرم ذره ای کمک کنم به بنده هاش و ذره ای مفید باشم...

روی سکو میشینم و منتظرم بیان دنبالم که برگردم...

نسیمی که از لابلای درختا میاد و روحتو نوارش میده...

و صدای الله اکبر از مسجد که مستم میکنه...

و در تمام این لحظات خدا جاریست...


المنه لله...شکر شکر شکر...



  • آسمان