پــــــــــــــــــرواز

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَیُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ (محمد-7)
http://skywallpapers.info/images/wmwallpapers/sky12-1.jpeg
پــــــــــــــــــرواز

...بسم الله الرحمن الرحیم...

اکنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب
از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم
ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است
پرواز را به نام تو آغاز می کنم...
*************************
من به تنهایی یک چلچله در کنج قفس
بند بند وجودم همه در حسرت یک پروازند
من به پرواز نمی اندیشم,به تو میاندیشم
که تو زیباتر از اندیشه یک پروازی
*************************
عاشق خدا،
خانواده ام،
کسانی که واسه من یادآور خدا هستند،
رشته ام (دانشجوی پزشکی ام)،
اون آبی بی انتها(آسمان)هستم،
و پـــــــرواز
یکی از قشنگترین آرزوهامه،
مقصدش هم یه رازه،بین من خدای من...
*************************
اینجـــا
حرفهای دلـ ـم رو مینویسمـ
بی رنگ و ریــــــــا!
ازشعار متنفرمـ!
خیلی!!ـ
نوشتن من رو به "فکر کردن" وا میداره...
بنابراین جمله ای نمینویسم توی این دفتر خاطرات مجازیم، مگر اینکه به "تک تک" کلمه هاش اعتقاد داشته باشمـ .
پس مطالب رو با "دلــ "ـتون بخونید.*:)
لطفا...!
اولین مخاطب نوشته هام "خدا" و بعد "خودم" هستم
و بعد تمامی کسانی که حرف دلشون با من یکیه*:)
*************************
خیلی خیلی زیاد خوشحال میشم اگه بتونم حتی یه پنجره امید، توی زندگی کسی باز کنم،
در واقع این یکی از اهداف زندگیمه...
*************************
خوشحال میشم نظرتون رو راجع به مطالبم بدونم× :))

*************************
پیامبر(ص) میفرمایند:
"هر کس در کتابی یا نوشته ای بر من صلوات بفرستد ( یعنی صلوات را بنویسد ) تا نام من در آن کتاب هست ملائکه برای او از درگاه حق طلب آمرزش می کنند."

اللهُم صّل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


+بیمار آقای میانسال که ایدز،هپاتیت،سل،با مصرف موادی مثل شیشه،تریاک،هرویین،الکل،متادون و...که با آسیت(افزایش آب شکم به زبان ساده) اومده و من باید اون همه مایه رو خارج کنم...خودش که بی حاله،مجبورم از زن و بچه ش شرح حال بگیرم...زنش با اشک شرح حال میده از دست خون دلی که ازین آدم خورده،بچه ش که مظلومیت از چهره ش میباره میاد و در جواب اینکه این آقا چه موادی مصرف میکنه؟، مارک سیگار پدرش رو بهم میگه :((...چقدر برام سخته بخوام مثل بقیه بیماران بهش نگاش کنم...کسی که انقدر ظلم میکنه به خانواده ش ، و با این سابقه ی از بیماری ها من باید به مایعات بدنش دسترسی پیدا کنم،یه عمل خطرناک برای یه ادم خشن!هر لحظه امکان داره بزنه زیر دستم و سوزن به دستم فرو بره...
با خودم کلنجار میرم...این آدم هرکسی که هست با هر سابقه ای ،الان روی اون تخت بیمار توعه و محتاح تو...به خودم میگم شاید این آدم با این سابقه جایگاهش بالاتر از تو پیش خدا باشه...پاشو عیییین بقیه کاراشو انجام بده...قانع میشم...با مهربانی سعی میکنم کاراشو انجام بدم،اون آدم خشن تبدیل به یه آدم آروم میشه که خیلی همکاری میکنه تو انجام کارا...خانمش تعجب میکنه میگه این همیشه اینطور نیستا!!تپ مایع آسیت با موفقیت انجام میشه و دید من به این ادم عین بقیه ست...خدا رو شکر میکنم که تونستم غلبه کنم به افکاری که از ذهنم گذشت...
میگم خدایا...توهم مارو اینجوری نگاه کن...ما خیلی وضعمون خراب تر از این بیماره...



+بیمار آقای جوان معتاد به مواد مخدر با خونریزی گوارشی میاد...مریضی که با خونریزی گوارشی میاد اورژانس داخلی حساب میشه...باید حتما یه سری کارا براش انجام بدی...ساعت سه هست و تنها اینترن اورژانسم...بیمار تخت بغل دستی که با مسمومیت به ماری جوانا اومده،مست از موادی که کشیده خنده ی بلندی توی اورژانس سر میده و مسخره بازی درمیاره از کاری که برای بیمار با خونریزی گوارشی میخوام انحام بدم...دوست دارم زمین دهن باز کنه و اورژانس رو فرو ببره...من تنها بین این همه مرد...اما چاره ای ندارم...اخم میکنم و به حرفاش توجهی نمیکنم و کارمو برای بیمارم انجام میدم...خداروشکر فعلا شواهدی از خونریزی نیست...
همزمان یه بیمار اورژانسی دیگه میاد که اونم خونریزی گوارشی داره...ساعت سه شبه و من ازین تخت به اون تخت میدوم و معده شون رو شستشو میدم
رزیدنت محترم نشسته روی صندلی و داره نگاه میکنه...درین حین یه بیمار دیگه با افت خون خون میاد...رزیدنت محترم منو در حال دویدن ازین سر اورژانس به اون سر میبینه وهمچنان در حال لم دادن روی صندلی میگه برو مریض جدیدم ببین!
میگم خانم دکتر من در حال شستشو ام...رزیدنت سال بالا ازین همه بی فکری رزیدنت سال پایین به حرف میاد...خانم دکتر ما خودمون میبینیمش...شما به این کار برس که واجب تره...
توی دلم واقعا ناراحتم ازین همه بی فکری و ازین همه سو استفاده...ازین که یک لحظه ما خودمون رو جای طرف مقابل نمیذاریم...ازینکه راحتی رو فقط برای خودمون میخوایم...خدایا بنده هات چطور ازت انتظار دارن کمکشون کنی...و تو چقدر بزرگی که روی همه ی این رفتارا چشم پوشی میکنی و همچنان روزی رسانی...خدایا تو چقدر بزرگی...



+از شستشوی بیماران با خونریزی گوارشی که مطمئن میشم سریع سراغ مریض با افت قند میرم...باهاش که حرف میزنم میبینم بی ربط جواب میده...همراه مریض رو نگاه میکنم...میگه ایشون کر و لاله...دختر  با زبان اشاره خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار میکنه و کامل متوجه موضوع میشم...بیمار حال عمومیش خوبه و درحال دریافت سرم قندیه...بیماری که هیچ راه ارتباطی نداره،عوضش یه برادرزاده ی مهربون داره که واقعا داره از خودگذشتگی و فداکاری میکنه و تمام وقتشو در اختیار عموش میذاره...خدایا تو همیشه حواست به همه چیز هست :)




+پسر جوان با مسمومیت الکل میاد...نامزدش همراهشه . چند ماه دیگه عروسیشه...وقتی که سراغش میرم اول شرح حال مسمومیت با مواد غذایی رو میده...شرح حال مشکوکه...همراه رو میفرستم یه جای دیگه و خصوصی و آروم ازش میپرسم که چی خوردی؟چون روند درمان کاملا متفاوته...میگه الکل خوردم ولی توروخدا به همراهام چیزی نگین...بهش قول میدم...ما محرم اساریم و نباید اسرار بیمار رو جز به رضایت خودش فاش کنیم...دستورات لازم رو براش اجرا میکنیم...خودمو جای همسرش که میذارم حس بدی بهم دست میده...دروغ از اول زندگی...کاش باهم روراست تر بودیم...



+پیاده روی اربعین ه...خیل عاشقان به سمت کربلا میرن...داییم دومین سالیه که پیاده میره...از وقتی که حرفش شد بغض داشت تا زمانی که به کربلا رسید و الان که هروقت زنگ میزنیم پر از شور و حاله و پر از عشق و پر از تمنا...
امام حسین ع نمیتونم باور کنم دست خالی برش گردونی...نمیتونم باور کنم چشم امید عاشقانت رو نبینی...نمیتونم باور کنم عشق کسی  که چهل روز برات تمام قد مشکی پوش شد رو نبینی...من نمیتونم ببینم صدای هل من ناصر ینصرنی درمانده ای رو جواب ندی...نمیتونم باور کنم غم دل برای علی اکبرت رو ندیدی...سوز دل برای رقیه س و زینب س تو...

کشتی نجات...ما در حال غرق شدنیم...دستمونو بگیر...هیـــــــــــــــچ منجی برای ما جز شما نیست...ناامید از همه کس و همه جا ...درمانده و مستاصل پیش شما اومدیم...



  • آسمان
بسم الله الرحمن الرحیم


+ساعات اولیه تحویل کشیکه...مریضامو دیدم،آزمایشات پیگیری شده...اورژانس خلوته...دو تا از همکارام هم هستن،پس با خیال راحت چند لحظه آف میشم و اورژانس رو به همکارام میسپرم که بیام پایون نمازمو بخونم...و یه خورده بشینم ،چون از 6 صبح تا 2 عصر یک لحظه هم وقت اضافه گیرت نیومده...وقتی که بعد از مدت کوتاهی برمیگردی اورژانس، رزیدنت سال بالا عصبانی میشه از چند لحظه غیبتت،در حالیکه تو قبلش تمام کاراتو انجام دادی و تو اون زمان هیچ مریض جدیدی هم نیومده...وقتی خیلی گیر دادنش رو میبینی علت رو توضیح میدی که بابا رفتم نماز بخونم...و این جواب مواجه میشی!بابا نماز چی؟مگه آدم تو کشیک نماز میخونه؟؟؟؟؟!!! دیگه نباید بری!!و پشت بندش کلی بابت این کار مسخره ت میکنه و غر میزنه...و تورو تا ساعت 10.5 شب آف نمیکنه که نیم ساعت برای نماز شب بری،درحالیکه اورژانس خلوته و مریض ها stable ند و همکاران به مقدار فراوان توی اورژانس نبودتو پوشش میدن...دلم میشکنه ...میام سر سجاده ی کوچیکم و به خدا میگم...خدایا واگذارش میکنم به تو،کسی رو که نماز خوندن رو مسخره میکنه...حریم رو رعایت نمیکنه و تورو بابت رعایت حریم مسخره میکنه!



+توی یکی از کشیکام یه بیمار داشتم خانم پیر و لاغر که تب بالا،عفونت و فشار خون بسیار بالا و حالت تهوع فراوان داشت،برای فشار و تهوعش درمان لازم رو انجام دادیم و چون فشار خوناش تقریبا مقاوم به درمان بود باید مدام چکش میکردم...به خاطر حال بدش برای اکسیژن با ماسک گذاشتیم...ساعت دو شب بود،حالش بهتر شده بود،رفتم فشارشو چک کنم،به نظرم خوابیده میومد،انقدر که درد داشت و بی حال بود...معاینه ش که میکردم دیدم یه صدای مبهمی میاد...با خودم گفتم خب حتما داره ناله میکنه و با اختیاط بیشتر معاینه ش کردم...دیدم همراهش از خواب بیدار شد گفت خانم دکتر شنیدی چی گفت؟...گفتم ناله میکرد،حتما به خاطر دردشه...گفت نهههههه داره دعات میکنه،هربار که میای کلی دعات میکنه ،اونا ناله نیست،همش دعاست...اون لحظه میخواستم این مادربزرگ رو محکم بگیرمش بغل و ماچش کنم انقدر که گوگولی بود و توی اون حال بدش هم این مهربونیش همچنان تداوم داشت...


+بیمار آقای مسن و فلج از هردو اندام تحتانی ،که الان با تورم اونا و تنگی نفس اومده،با شک مورد نظر معاینه میکنم و دستور لازم رو میذارم...وقتی که میام ازش سوال بپرسم همکاری عالی داره،دقیق به حرفام گوش میده و جواب میده...وقتی که مشغول نوشتن هستم مدام به تختای بغل دستیش اشاره میکنه  و میگه این خانم خیلی مهربونه...همش تعریف میکنه با اینکه کاری براش نکردم...نهایتش یه وسیله باشم...میگن دعای مریض مستقیم به آسمون میره...همش توی دلم وسوسه میشم که بهش بگم دعا کن گره از کار همه و ما وا شه...خجالت میکشم...با خودم میگم مگه چیکار کردی که میخوای اینو بگی؟سکوت میکنم...توی دلم میگم خدا میبینه...چیزی نگو...زمان میگذره...وقتی که قراره به بخش منتقل شه همش دعا میکنه،خوشبخت شی الهی...الهی خدا خیرت بده که ...الهی که...توی دلم میگم چقدر بعضیا خوبن که اینطور خوب میبینن و اینطور تشکر میکنن برای حداقل ها...توی دلم میگم خدای تو چقدر بینا و شنوایی...خسته گی از تنم در میره...


+ساعت 4و نیم صبحه....قراره شیفت رو به همکار جانشینم تحویل بدم و برم تا ساعت 6 صبح استراحت کنم و بعدش دوباره برم بخش و مریضا رو ببینم...یهو بارون شدید میشه...رعد و برق!باد و طوفان! باخودم میگم خدایا الان چطوری همکارم بیاد و اصلا چطوری من برم پاویون؟باد قشنگ منو میبره...تو این فکرام که همکارم عین موش آب کشیده وارد اورژانس میشه...شیفت رو تحویل میدم،اما حال خودم چطوری برم؟...نه چتری، نه لباس گرمی...به زور از یه جایی یه کیسه بزرگ زباله گیر میارم و تبدیل به یه چتر میکنم:)))) از اورژانس بدو بدو بیرون میزنم...به سمت پاویون میدوم،همین طور داره بارون میاد...تعمیرات محل پاویون هم که باعث میشه تا زانو توی گل بری!! عین موش نیمه آب کشیده!! وارد پایون میشم...اتاق گرمه...بچه ها خوابن...فقط یکساعت وقت خواب و استراحت دارم...فردا روز دیگریست...


+صبحش خسته از کار دیشب و تنها یک ساعت  و نیم استراحت طی 24 ساعت وارد بخش میشی...انقدر زود رفتی که همه خوابن...آروم وارد اتاق میشی و سلام میدی...بیمار که تورو میبینه جوابتو نمیده...دوباره سلام میکنی؛سلام مادر جان خوبی؟...بی محلت میکنه و از اتاق بیرون میره...توی دلت میگی اشکال نداره...حتما دیشب شب سختی براش بوده...صبر میکنم تا چند دقیقه دیگه دوباره باهاش حرف بزنم...تخت بغل که سلام بی جواب تورو میشنوه میگه با من بودی دخترم؟...میگم بله مادر جان با شما هم هستم...میرم معاینه ش میکنم تا مریض قهر کرده م دوباره بیاد!میاد و شروع میکنه:من دیشب خیلی حالم بد بود همه جام درد میکرد...آروم آروم ازش میپرسم ...پیگیری منو که میبینه آروم میشه و همکاری میکنه و در نهایت تشکر...خیلی پیش میاد که علی رغم آروم بودن تو،بیمار و همراهش بسیار عصبانی و بی قرار هستن و حتی بهت تند میشن و بخوان بزننت!(مورد داشتیم پسر بیمار انقدر عصبانی بوده که حین معاینه میخواسته منو بزنه!!) اما معمولا با دیدن پیگیر بودن و بحث نکردن پرسنل، کوتاه میان گاهی عذر خواهی میکنن از رفتارشون،گاهی سکوتشون نشانه ی عذرخواهیه...گاهی هم کوتاه نمیان و هرکاری هم که بکنی بیمار ناراضیه و غر میزنه...اینجور وقتا خستگی به تنت میمونه، اما فقط و فقط باید به این فکر کرد که این کارا برای خداست و خدا میبینه و مهم اینه که خدا از ما کم کاری نبینه و راضی باشه...بیخود نیست که شاعر میگه: یا رب نظر تو برنگردد...برگشتن روزگار سهل است...




  • آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم



+بخش داخلی مردان...همراه بیمار میاد و از درد شکم بیمارش میگه...میرم معاینه ش کنم،میبینم خوابیده پس خیالم راحت میشه که دردش ساکت شده...6 ساعت بعد دوباره از بخش زنگ میزنن که اون آقا دوباره درد شکمش شروع شده...میرم معاینه ش کنم این بار بیداره

سلام بابا جان خوبی؟ حواسشو پرت میکنم تا معاینه م درست و قابل اعتماد باشه...میبینم که با هربار معاینه به خودش میپیچه...میمیک صورتش خیلی درد رو نشون نمیده...یه چشمش تخلیه شده،الانم به علت مشکلات عدیده بستری شده...از مظلومیتش قلبم عین صورت بیمار مچاله میشه، فشرده میشه...بغضمو قورت میدم...هیچی توی دلم جز شتاب برای کمک به این مظلوم پیدا نمیکنم...براش موقتا یه نسخه ای میپیچم که آروم شه...صبح دخترش میاد کلی تشکر میکنه...الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده...

خدایا به حق مظلومی که کسی جز تو رو نداره...



+تازه بستری شده...فشار خون بالا داره میرم دوباره فشارشو چک کنم...معمولا مریضای بدحال رو با همراه میذارن...سواد نداره،اطلاعاتش خیلی ناقصه،داروهاش باهاش نیست...

@سلام بابا جان خوبی؟

_سلام دخترم...صدقه سر شما خوبم

@سلامت باشی بابا جان...همراهت کجاست؟

_جز خدا هیچکسی همراه من نیست...هیچکی رو ندارم...

@بابا جان پس ما اینجا چکاره ایم...منم دخترتم...

توی دلم احسنت میگم بهش...کَس و کار همه ی ما تویی...حتی اگر هیچکس به بالین این بیمار نره و هیچ درمانی براش شروع نشه،ای طبیب عالم ،تو دوای درداشو میدونی و میدی...این وسط فقط ماییم که امتحان میشیم...خدا کنه شرمنده نشیم...یکی با درد امتحان میشه...یکی با درمان...

خدایا به حق بخشنده گیت...



+صبح زوده...شب قبلش کشیک بودم..مریضامو دیدم،نتشونو گذاشتم...توی ایستگاه پرستاری منتظرم که استادم بیاد و باهم مریضارو ویزیت کنیم...تا استاد میاد یه خانم پیر با شماره ی عینک بالا میاد...از ظاهرش نداری مال دنیا کاملا پیداست...کلی کاغذ و پرونده دستشه...میاد جلو...آقای دکتر پسرم!...اولین چیزی که پیرزن اول صبح میخوره اشکای شورشه...داغ دلشه...غصه ی پسرشه...اولین چیزی که توی روز بعد کشیکم میخورم بغض و غصه ست...من مریض زیاد میبینم...فقیر و ندار زیاد میبینم...اما بعضیا یه جور دیگه ن...سوز اشکشون تا عمق قلبت میره...توی دلم میگم خدایا توی دل استادم رحم بذار که کمکش کنه...با اینکه اصلا به قیافه ی استادم نمیاد که اهل این برنامه ها باشه،اما دفترچه شو میگیره و کلی کمکش میکنه...

خدایا سوز از توعه...رحم از توعه...

به حق رحمانیتت...


+ساعت دو شبه ...خسته از کارای بخش میرم پاویون...تازه میخوام یکم بشینم که گوشیم زنگ میخوره...خانم دکتر بیا که مریض بخش رو گذاشته رو سرش!!تندی دوباره حاضر میشم که برم توی بخش...گاهی برای مریض کارایی رو باید انجام بدی که نزدیک ترین فرد به اون اجازه ی انجامش نداره و تو محرم ترین فرد به بیمار برای انجامش میشی...بیمار آقای مسن با تومور مغزی که کاملا فلج شده...بارها عذرخواهی میکنه که این وقت شب منو صدا زده...داد میزنه خانم دکتــــــــــــر...آروم میگم جانم؟...صداشو پایین میاره و آروم میگه جونت سلامت...خوب شدم دیگه برو...

خدایا به حق آرامشی که تماما از تو میاد...


+ساعت 3 و نیم شبه...اورژانس ساکته...بیماران تقریبا وضعیت stable ی دارن و خوابن...بعضی میرضا ویزیت هر یک ساعت دارن...یهو یه اخنم پیر میاد...کلیه هاشو از دست داده،الان نیاز به دیالیز اورژانس داره...تا میاد کاراشو انجام بدیم فوری تنفسش قطع میشه...عملیات احیا شروع میشه...دخترش از دور وایساده و مدام گریه میکنه...به زبون محلیش حرف میزنه و خودشو مقصر میدونه!پزشک متخصص طب اورژانس ازم میپرسه چی میگه؟بهش میگم...یهو چشماش پر از اشک میشه،میره سمت دخترش و میگه تقصیر تو نیست ما تلاشمون رو میکنیم...علی رغم تمام خستگیم مدام با کمک پرسنل ماساژ میدم و آمبو میزنم...همکارم که خستگی منو میبینه میگه من هستم شما برو فردا مورنینگ داری...پرسنل همچنان در حال تلاشن...از اورژانس بیرون میام...خنکای ساعت چهار و نیم صبح توی صورتم میخوره و از خستگی CPR کم میکنه...صدای باد میاد... دیگه نزدیکای اذان صبحه ...چراغای پاویون خاموشه،مجبورم موضوع مورنینگ فردا رو با نور گوشیم بخونم که بچه ها بیدار نشن...اینجا روز و شب و خواب معنای دیگه های داره...اینجا مرگ و زندگی همزمان وجود دارن و در جریانن...حساب زمان از دستت میره...

این صدا توی ذهنم میپیچه...لا لا لالا لا لا بکن خوابی...مادر همه خوابن تو بیداری...اما این بار از حنجره ی یه دختر برای مادری که برای همیشه میخوابه...


خدایا به حق بیدار بودنت...


+اینجایی که من هستم همزمان هم راه سقوط بازه و هم راه عروج...فاصله ی بینشون هم از یه نخ باریک تر هستش...برای کسی توی این شرایط مستحبات یعنی رسیدگی به دردمند...اما در نگاه کلی دنیا جایی شده که پر از درده،مدام داره میناله و زجر میکشه و درمان میخواد...طبیب میخواد... آرام جان میخواد...دنیا به راستی زندانی بیش نیست و چه خوب که سرای باقی ای در راهه...

کلید این زندان دوای این ناله به اذن خدا دست امام حاضره...

یابن الحسن نبودنت روز به روز بیشتر و بیشتر حس میشه...ما نیاز داریم به تو... گرچه لیاقت حضورت رو نداریم اما بیا و خلاصمون کن ای دوای همه ی دردها...لطفا حواست بهمون باشه که سقوط نکنیم و فقط و فقط برای شما باشیم...


خدایا به حق مظلومی که کسی جز تو رو نداره...

خدایا به حق بخشنده گیت...

خدایا به حق آرامشی که تماما از تو میاد...

به حق رحمانیتت...

خدایا به حق بیدار بودنت...

دیگه صبرم داره تموم میشه... اما بی لیاقتیم نه...رحم کن به حال زارمون...ظهورش رو سرعت ببخش

هرچه زودتر

هرچه زودتر

هرچه زودتر...




  • آسمان