الهی و ربی من لی غیرکــــ...
- ۸۶۷ نمایش
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه ی عزیزانی که چراغ اینجا رو روشن نگه داشتن و در غیاب من به اینجا سر میزدن...
بعد از مدت های طولانی اومدم...باید بگم که خیلی وقته درسم تموم شده و مشغول گذراندن طرح و پزشک دهکده شدنم:)
هرچی که خوندیم و یادگرفتیم رو باید در عمل پیاده کنیم...مهم ترین نکته ای که میشه به عنوان اصل در دوران طبابت ازش یاد کرد داشتن وجدان کاری و حس مسوولیته...بهتون قول میدم اگر این دو رو داشته باشید میتونید بسیار موفق و دوای درد هم وطنانمون باشید...
.
.
.
.
یادش بخیر روز اولی که به عنوان پزشک وارد درمانگاه شدم یه آقا اومد و از م درخواست ازمایش غربالگری بچه ی شش ماهه ش رو خواست...و من گیج شده بودم که کدوم مورد رو باید بنویسم...غافل ازینکه که یه سری کارها و اقدامات بهداشتی رو توی هیچ کتابی ننوشته وباید پروتکلش رو از وزارت بهداشت داشته باشیم...با خودم عهد بستم که به محض راه افتادن به همه ی اونایی که اول راهن و سوالاتی دارن کمک کنم و به حمدلله همین هم شد...طوری که بچه های طرحی تازه وارد هر لحظه در حال تماسن و قصد کردن منو به مرز غلط کردم برسونن!:)))))))))
.
.
.
.کار در دوران طرح و مناطق محروم جدا از شیرینی هاش و استفاده از طبیعیت زیبا و صداقت مردم روستا،یه سری غم ها داره که تا عمق دلت رو میسوزونه...غم نداری مردم و عدم آگاهی...امیدورام جهل هرچه زودتر از تمام قسمت های وطنم برچیده بشه...حالا که استارت رو دوباره زدم،میام و از خاطرات تلخ و شیرینم خواهم گفت...:)
چشمای زیباتون رو مهمون میکنم به عکس زیبا از یکی از دهگردشی هام...:)
بسم الله الرحمن الرحیم
این پست رو باید یک ماه قبل میذاشتم،اما طبق معمول با تاخیر اومدم :)
بالاخره 14 ترم درس خوندن ما با شرایط سختش تموم شد...آخرین بخش روان بود،جایی کاملا متفاوت از سایر بخش ها...روز آخر که امتحان دادیم و اومدیم که خداحافظی کنیم،بیمارای بستری برای خداحافظی باهامون، از هم دیگه سبقت میگرفتن ...با چهره ی مظلوم و خالصانه تشکر میکردن ازمون و میخواستن که اونارم ترخیص کنیم :)
واقعا خوشحالم از اتمام دوره...دوست ندارم اون سختی هایی که کشیدم برگرده،ولی این دلیل نمیشه دلم تنگ نشه برای پرسنل و همکاران بیمارستان...
اوایل باورم نمیشد که دیگه فعلا صبحی نمیاد که قرار باشه N تا مریض رو کله ی سحر ببینم و نوت بذارم و بدوم و بدوم...
بعد از یه دوره ی سخت،استراحت جز بایدهاست...باید دوباره انرژی گرفت و خود رو برای دوره ی تخصصی تر آماده کرد...شدیدا دوست دارم تخصصی تر درس بخونم،اما فعلا طرح جلوی رومه و باید بگذرونمش...خلاصه ی مطلب اینکه از اینترن بدکشیک به پزشک دهکده تبدیل میشم :)
اما خاطرات بخش هایی که ننوشتم رو میام و دوباره مینویسم
مثل همیشه توی مسیر جدید بیش از قبل به نگاه و لطف خدا و دعای خیر شما عزیزان احتیاج دارم
برای همه ی دوستایی که این مسیر رو تازه شروع کردن،صبر و مقاومت! رو توصیه میکنم.
همه ی روزای سخت میگذره،فقط خدا کنه به خوبی و عاقبت به خیری بگذره... آنقدری که خستگی تن آدم دراد:)
اوایل باورم نمیشد که کسی بگه 30ساعت حتی نرسیده یک لیوان آب بخوره! اما باااارها تجربه ش کردم... دیگه خوردن و خوابیدن انگار جز نیازهای فیزیولوژیک یک انترن به حساب نمیومد! دغدغه آدم توی آون لحظات اصلا خودش نیست! گاهی اطرافیان بهت سلقمه میزنن که هی فلانی! یکم به خودت برس وگرنه خودت زودتر از پا میفتی! همه و همه میگذره... اما خداروشکر میکنم که به لطف و مددش، تونستم به خیر خدمت کنم، و هرجایی که رفتم به کمک خدا، ازم راضی بودن:)
خدایا شکرت از ته دل :)
احساس سبکی میکنم از اتمام این دوره و احساس سنگینی مسوولیت رو از لحظه ای که قسم خوردم، روی شانه هام حس میکنم... خدایا از خودم به تو و قرآنت که وقت قسم، توی دستام بود، پناه میبرم...
بسم الله الرحمن الرحیم
الوعده وفا...سلام خدمت عزیزای دلم...خواننده های با وفای خودم
بعد از بخش اطفال رسیدیم به نورولوژی...بخش مورد علاقه ی من J تمام آرزوم اینه که یه روزی خودم رو توی این رشته ببینم...
از اطفال با رنج سنی 4-5 سال یهو وارد دنیای 80-90 ساله شدم!اوایل شوکه و افسرده ازین تغییر و پرش بودم...اما بعد کشیک های طویل و شلوغ!علاقه م شعله ور شد J))))
بخش نورو بخش خلوتی محسوب میشه...حوئمو برای کشیکای خلوت آماده کرده بودم ...اما چشمتون روز بد نبینه!!توی تمام کشیکام چشمامو روی هم نذاشتم!!!!!انقدر شلوغ بود سرپرستار میکوبید روی میزش و داد میزد بااااابااا چقدر مریض نورو؟
چه افتاقی افتاده عاخه؟؟غافل ازینکه بابا کشیکه من خوش کشیکه!! فرداش اورژانس خالی از مریض نورو!و دوباره توی کشیک من میترکید!!!
یه بار ساعت سه در حالیکه توی اورژانس مریض CVA میدیدم!!از بخش زنگ زدن که مریض بدحال شده!زود رفتیم بالا سرش و دیدیم بعله!باطری قلب بیمار از کار افتاده و ضربان قلبش 20-30 تاست!!هر لحظه امکانش بود اتفاق بدی بیفته!
به سرعت و با مکافات فرااااااااااوااااااااان بعد کلی بحث و رزرو تخت و هماهنگی های لازم،توی CCU که تخت خالی نداشت،ساعت 4-5 صبح مریض رو با آ»بولانس بردن مرکز جراحی قلب و برای مریض ما تخت خالی شد!خیالمون راحت و یه نفس راحت کشیدیمریالرفتیم به مریض و همراهش موقعیت رو توضیح دادیم و وخامت اوضاع رو براش باز کردیم!اما مریض دااااااااااااد و بیداد که من ازینجا تکون نمیخورم!!گفتیم پدر جان امکانش هست قلبت وایسه!میگفت نهههههههه!!
من میخوام رو همین تخت بمیرم!!خلاصه به هر ضرب و زوری که بود منتقل کردیم وباطریش رودرست کردن!! نهایتا با حال خوب ترخیص شد!
دیگه بماند مریضی که درست بعد از عمل قلب باز سکته کرده بود و ما اورژانسی بالا سرش رفتیم ...مریضی که تشنج های مقاوم به درمان داشت!و نصف شب تمام بخش رو بهم ریخته بود و به درمان به سختی پاسخ میداد...مریضی که ساعت سه شب خونریزی گوارشی کرد و تا صبح بالا سرش بودیم و معده شو شستشو دادیم و تقریبا کنترل شد...
و در نهایت الحمدلله به لطف خدا با نتیجه ی خوب به پایان رسید J
بخشENT بخش بعدی بود...فرصت خوبی برای استراحت کردن...اما باز هم قرعه ی بیشترین کشیک به نام من افتاد...توی این بخش حسابی فرصت استراحت بود و خیلی خوش گذشت...اما چیز جالب قابل ذکری نداشت که بخوام تعریف کنم!
بخش بعدی ما جراحی پر ماجرا بود...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه ی خواننده های وفادارم...چقدر خوشحالم که شما رو دارم
شرمنده ازینکه این مدت نبودم...درگیر کشیکای پشت سرهم و بخشای جدید و قوانین جدید و پایان نامه و....
هربار خواستم بنویسم کاری پیش اومد
خلاصه اینکه قوولللل میدم بیام و اول از بخش جراحی
بعد ارتوپدی و بعد از طب اورژانس بگم:)
نیاز مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شما است ؛ از این نعمت افسرده و بیزار نباشید .
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاممممممم
قرار شد از زنان بگم...
اول اون خاطره ای که یادمه بگم:)))
+یه روز توی بلوک زایمان در حال چرخیدن و ویزیت بودم که یهو دیدم یه خانمه که یه آقا و یه خانم پیر زیر بغلشو گرفتن درو باز کردن اومدن داخل...چون بلوک زایمان یا لیبر یه جای مثلا استریله نباید با کفش واردش شد و حتی روپوش مخصوص اونجا رو باید پوشید مثل اتاق عمل...و قبلش حتما باید توی اتاق معاینه ویزیت بشه که ببینیم آیا مشکلش با بستری حل میشه یا سرپایی...خلاصه هرکس اجازه ی ورود نداره!فقط خانم ها...گفتم خانم ...آقا کجا؟؟؟اول اتاق ویزیت و معاینه...بعدشم با کفش آخه؟؟...خانم پیره داد زد آخه داره زایمان میکنه
ماهم دیدیم وضعیت خانم مشخصه زودی بردیمش توی یکی از اتاقا...روی تخت معاینه گذاشتیمش و معاینه که خواستیم بکنیم ،دیدم سر بچه بیرونه!!:)))...در صدم ثانیه ست استریل زایمان باز شد و بچه به دنیا اومد...یعنی استرس و هیجانی که اون لحظه کشیدیم رو هیچ وقت یادم نمیره :)
+یادمه توی یکی از کشیکام که از قضای روزگار خیلی هم خسته بودم گفتم خدایا انصافا امروز لطفا خلوت باشه بیمارستان...بقیه روزا نوکرتم هستم ولی امروز رو عنایتی بفرما یه ذزه آروم باشه...گذشتن حملات از ذهنم همانا و پیج شدن همانا...انترن زنان به پست پارتوم...انترن زنان سریعا به پست پارتوم...گفتم خدای خودت به خیر بگذرون...سریع رفتم داخل بخش دیدم که یه خانمه سزارین کرده و بعدش دچار خونریزی شده و برای کنترل علایم حیاتی انترن رو بالا سرش فیکس و چک V.s هر یه ربع داره!!تا کی؟تا آن زمان که خدا میدونه...خلاصه در این حین که با دو دست بر سر میکوفتم!!دیدم پیج میکنن انترن زنان به الکتیو!!انترن زنان سریییعا به الکتیو!حالا خدایا چیکار کنم؟من که بالا سر این مریض فیکسم...و بخش الکتیو مریض مشکوک به آمبولی رو میخوان اسکن هسته ای کنن و من باید با آمبولانس باهاش برم!حالا کی انترن بخشه؟خودم ...تک و تنها!!انترن زنان به پست پارتوم...انترن زنان به الکتیو!همنیطور پیج میشدم و میدویم که به کارا برسم...(چند لحظه قبل رو یادتون بیاد که خسته بودم و از خدا خواستم که کشیک خلوت باشه!)
همزمان چند تا مریض با پره.اکلامپسی هم اومدن که چک هر یک ساعت توکسمیک چارت داشتن!!یعنی عملا من فقط در حال معاینه و ویزیت بودم و دریغ از یک لحظه نشستن...تا خود دوزاده شب بالا سر مریض هر یک ربع!بودم تا اینکه ساعت 12 شب دلشون به حالم سوخت و لطف کردن و چک هر یک ساعتش کردن...احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام که ویزیتام از یک ربع به یک ساعت رسیده...حالا در چه وضعیتی هستم؟تقریبا هفت تا مریض دارم که هر یک ساعت چک بشن!یعنی به آتاق آخر که میرسیدی نوبت اتاق اول میشد:))))))))
هر لحظه ازون شب به این فکر میکردم که بالاخره تموم میشه...اون کشیک تموم شد... تا اینکه یه روز توی بلوک چیف رزیدنت پرسیدن کی اون شب کشیک بخش بوده؟؟؟معمولا این سوال رو وقتی میپرسن که میخوان یه سوتی یا خرابکاری رو گردنت بندازن!ترسان و لرزان گفتم من!!گفتن چیکار کردی اون شب؟؟؟گفتم مگه اتفاقی افتاده؟؟گفتن نه خیر!پرسنل یه نامه ی بلند بالا نوشتن وازتون تشکر کردن!!!گفتن که ما ندیدیم و نشنیدیم که انترن هایی بخوان اینجور دقیق باشن ! اون نامه به رییس گروه هم انتقال داده شد و بعدها منشی بخش هم نامه تشویقی برامون رد کرد و خداروشکر اثر داشت و تونستم با نمره ی خوبی از بخش زنان گذر کنم...
خواستم بگم که وقتی که خدا یه چیزی رو برخلاف میلمون میکنه...حتما حکمتی پشت کار هست و یه نتیجه ی فوق العاده منتظرمونه...کاش همیشه این یادمون باشه و با غر زدن شرمنده ی خدا نشیم...
+توی بخش زایمان هم گرفتیم...من هرچی به دنیا آوردم دخترای سفید خوشگل بودن...ماماناشون بد زایمان از ما میپرسیدن که اسمشو چی بذاریم؟:)...
+یه بار توی یکی از کشیکام یه خانمه از شهرستان اعزام شد...بسیار بد حال و توی شوک بود...منم تا صبح انقدر دویده بودم که پاهام داشتن از زانو قطع میشدن...همزمان مورنینگ هم با من بود...نزدیکای تایم مورنینگ بود که خانمه داخل بلوک رسید...وضعیت خیلی بدی داشت...فورا خونشو گرفتن و منتظر بودن خدمات بیاد برای کراس مچ ببره آزمایشگاه...ساعت همینطور داشت به زمان مورنینگ نزدیک میشد و حال بیمار بدتر و نمونه ها هنوز توی بخش بودن!دیدم کسی توی بخش نیست که بهش بسپرم خون رو ببره و بیمار هم بدحاله...بیخیال مورنینگ شدم...گفتم حتی اگر نرسم و منو مورد شستشو قرار بدن باید برای این بیمار یه کاری بکنم...رزیدنتا همه بالا سرش بودن...نمونه رو گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه...آزمایشگاه که رفتم جوش برخلاف بلوک آروم بود و همه چیز در آرامش بود ...سمت مسئولش دویدم و گفتم مریض بدحاله...زود نتیجه اینو میخوام!دیدم خانمه داره با طمانینه کار میکنه!بلند گفتم مریض داره میمیره هااااا!!!و این شد که زود جواب آزمایش رو بهم داد!!:))
الحمدلله همه ی کارا برای مریض به زودی انجام شد...منم بعد با تاخیر وارد مورنینگی شدم که قرار شد ارائه دهنده باشم...توی دلم گفتم خدایا!خودت دیدی...کمکم کن...و خدا واااقعا کمک کرد و اون جلسه از جلساتی بود که بدون گیر تموم شد :)
+درمانگاه ژنیکو نشسته بودیم که یه خانمه پیر که نصف صورتش سوخته بود وارد شد...به خاطر نتیجه ی مشکوک پاپ اسمیر قرار بود کولپوسکوپی. بشه...لیست داروهاشو که دیدیم داروهای ضد فشارخون هم داخلش بود...فشارش که رو که گرفتیم دیدیم 20!! اگر با این فشار اورژانسی کولپوسکوپی میشد حتما سکته ای چیزی میکرد!بهش گفتیم همین الان برو اورژانس!گفت باشه الان میرم...چند دقیقه ای گذشت دیدیم هنوز روی صندلی نشسته!گفتیم چرا نمیری ؟گفت نمیتونم سرم گیج میره!فوری خدمات درمانگاه رو صدا زدیم که با ویلچر ببره...خدمات سرش شلوغ بود و داشت دیر میشد...ویلچرو گرفتم و پیرزن رو روش گذاشتیمو و بردمش سمت اورژانس و تحویل اورژانس دادمش...استادم وسط راه منو دید با تعجب گفت خانم دکتر تو مریضو میبری؟؟؟؟؟کار خدماته!!گفتم استاد نمیتونم صبر کنم که دیر بشه...اینم مثل مادربزرگ خودمه...با اینکه نظر استادم برام مهم نبود و حتی شاید به خاطر اینکه درمانگاه رو ول کردم اتجدید دوره م میکرد!اما استادم کلی ازین کار خوشش اومد و کلی تشویق کرد...:)
فرداش دیدیم بازم پیداش شد...گفت دیروز پول نداشتم بستری شم!کارمو راه بندازین تا برم...گفتیم آخه مادرجان با این فشار بالا نمیشه این کار برات انجام شه...مجدد فشارشو گرفتم...ای خدا 20!! معطل نکردم...دوباره بردمش اورژانس و خودم بستریش کردم که دیگه نگران هزینه هم نباشه...
و دعای خیری که اون مادربزرگ برام میکرد،مطمئنم تنها توشه آخرتمه...
به بچه هایی که پزشکی میخونن میخوام بگم که وقتی حیات مریض در خطره هیچ وقت منتظر شان و منزلت و پرستیژتون نباشید...ما همه برای یه هدف دیگه به این دنیا پا گذاشتیم...یادمون نره این دنیا تموم میشه ولی کارایی که کردیم چه خوب و چه بد تا آخر عمر با ما هستن!
+چه شبایی که تا صبح صدای قلب جنین و مادر رو گوش کردیم و برای پیدا کردن ضربان قلب جنین استرس کشیدیم...برای ری اکتیو شدن NST صلوات نذر کردیم...آیت الکرسی خوندیم...چقدر سر زایمان ها سخت استرس داشتیم و صدای گریه نوزاد بعد از زایمان چقدر برامون شیرین بود...چندین بار کل محتویات شکم مادر روی خودمون و روپوشمون ریخت...چقدر خون..چقدر مکونیوم...چقدر مایع آمنیوتیک...و چه صبح هایی که حس میکردیم پایی برامون نمونده انقدر دویدیم و راه رفتیم...چقدر استادا بهم میگفتن فلانی بیا زنان بخون تو میتونی موفق باشی اینجا...
با همه ی اینا و لحظات تلخ و شیرین، هرگز در آینده رشته ی زنان رو انتخاب نخواهم کرد!چون تحمل اون جو و استرس کار واقعا برام ممکن نیست...
+ماه رمضان هم رسید...هرسال که میگذره میگم خدایا مگه میشه دست خالی تر از امسال بیام پیشت؟و باز هم دست خالی تر از سال قبلش میام...ما باید بدونیم که برای به جایی رسیدن باید خُرد شیم و بی رحمانه از خواسته های نفسانی مون بگذریم...شیرینی بعضی از لذت ها رو بر خودمون حرام کنیم ،درد بکشیم ...بلکه این اسب سرکش رام بشه...درست عیییییین فرایند زایمان...نوزاد باید به سختی و تحت فشار از کانال زایمان عبور کنه که بعد از تولد مشکلات تنفسی براش پیش نیاد...عین خارج شدن پروانه از پیله...ماهم برای تولد باید از سختی عبور کنیم که به آسانی برسیم...
امیدوارم برای همه مون ماه از چاه به ماه رسیدن باشه...
+پست بعدی در مورد بخش شیرین اطفال ان شاالله :)
در پناه حق
بسم الله الرحمن الرحیم
از آخرین پست چندین ماه میگذره...بخشای مهمی رو گذروندیم...لحظات مهمی رو پشت سر گذاشتیم قلب و زنان تموم شد و الان بخش فرشته های کوچولو هستیم...
از قلب که بخوام بگم یه رشته ی FULL STRESS بود.بخشش واقعا مفید ترین بخشی بود که رفتیم ولی پر استرس ترین...
اتندا که ماشالله هزار ماشااله همیشه در دسترس و پاسخگو!! بودن...مریضای با سکته یقلبی میومد و تقریبا کل مدیریتش با ما بود...چشممنون همیشه دوخته به مونیتور بود...با تاکیکارد شدنش تاکی کارد و با برادیکارد شدنش برادی کارد میشدیم...
انقدر تشنه ی یاد گرفتن بودیم که دقیقا عین آهنربا به استاد برای آموزش میچسبیدیم و گاهی استاد میگفت بابا شما دیگه کی هستین؟منو از رو بردین...گاهی میگفت درمان فلان عارضه دیگه به شما ربطی نداره بچه ها..اگر پیش اومد خودمو صدا بزنین
+یادمه یه بار یه مریض داشتم که سکته ی قلبی وسیعی کرده بود و بخش زیادی از قلبش درگیر بود...برای داروی لازم رو شروع کردیم...یه داروی فوق العاده حیاتی و به همون شدت خطرناک!یعنی وقتی دارو شروع میشه باید چشماتو به مونیتور بدوزی و صندلیتو دقیقا داخل مانیتور بذاری!!!!
تقریبا تا آخر دارو مریض حالش خوب بود...که یهو دیدم ضربان قلبش از 90 به 19 رسید!!!!جای مریض خودم MI کردم!! من که احتمال دادن عوراض رو به صورت نادر میدادم،قبلش از استادم پرسیده بودم که باید چیکار کنم و با هزار سلامو صلوات بالاخره مریض رو برگردوندیم!!!
متاسفانه داروها همه عارضه دار بودن و ما یه دونه اسکا رو هم با دل خوش ندیدم
یه بار یکی از مریضم اسپاسم عضلات کمری داد!!عارضه ای که در زمان دایناسورها منقرض شده!اما در شیفت من اتفاق افتاد!!!و کاریشم نمیشد کرد :////
+یه بار با یکی از اساتید فووووق العاده باسواد و فووووق العاده بی اعصاب تا ساعت2.5 شب مریض ویزیت کردیم...استاد خسته و کوفته ساعت 2.5 شب رفت و گفت وای به حالتون اگر به من زنگ بزنین!!!...کار ما که فقط دعا بود :)))...که ای خدا مریض سخت نیاد...مریضی نیاد که نتونیم مدیریت کنیم...ساعت سه زد و یه مریض با نوار قلب داغون اومد!!!دقیقا داشتیم به این فکر میکردیم که چه خاکی تو سرمون بریزیم با این...به استاد زنگ بزنیم که میاد تیکه تیکه مون میکنه!!...پرسنل هم که فرقون فرقون خاک میاوردن که روی سرمون بریزیم و سعی میکردن باهامون همدردی کنن و همزمان ویزیت هم میذاشتن و به حجم خاک روی سرمون اضافه میکردن!!!توی خلسه بودم که دیدم همراه مریض با یه گونی دارو اومد روبروم!!!گفتم خانم شوهرت کی دردش شروع شده؟؟گفت از 3 ظهر...گفتم از 3 ظهر درد داره و 3 شب اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانمه مظلومانه گفت آخه پول ماشین نداشتیم که از روستا بیایم!منتظر شدیم پسرمون بیاد و پول بیاره...اینو که شنیدم گفتم حتی اگر استاد بیاد همینجا تیکه تیکه م کنه،من بازهم زنگ میزنم و وضعیت مریض رو جهت اقدام مناسب بهش اطلاع میدم...بسم الله الرحمن الرحیم...شماره ی استاد رو گرفتم!!بوق اول خورد...بوق دوم خورد...بوق سوم نخورده استاد گوشی رو برداشت...و با یک لحن فوق العاده بعید و آروم جوابمو داد!
من مونئه بودم هنگ از برخورد استاد باشم و یا خوشحال ازینکه کار مفیدی برای مریض میتونم انجام بدم،فوری به بالین مریض رفتم،دستورات لازم رو نوشتم و بستری CCU کردم :)
+یه بار یه خانمه اومد ضربان قلب بسیار بااااااالا...وضعیتش خراب بود...دخترشم استرس فراوان ... خدا استادمون رو هرجا که هست مورد عنایت خودش قرار بده...بس که با سواد بود و به فکر مریض بود...با کلی هشدار دستورات لازم به بهم یاد داد و گفت اینکارو بکن و اگر جواب نداد خودم میام...بسم الله ...خدایا خودت شفا رو درین درمان قرار بده...دارو رو که در حالت خاصی زدیم،در کمتر از یک دقیقه وضعیت بیمار کاااملا خوب شد!!حیرت زده میشدم ازین تغییر در کوتاه مدت...از قدرت خدا...از کوچک بودن خودم در محضر خدا...
+چه شب هایی که ساعت ها به نوار قلب مریض زل میزدیم...ECG های متعدد برای رد علل حاد...اطمیانان قلبی به بیمار دادن و آروم کردنشون...
چه ساعت هایی که که توی CCU چشمامون روی ضربان قلب بیمار فیکس میشد...
+یه بار یه مریض داشتیم که یه خانم بود که با تنگی نفس اومده بود...علتش رو قلبی دونستن و به ما ویزیت دادن...اکو که کردیم دیدم عه!اینکه قلبش سمت راسته!!پروب اکو رو که روی شکمش گذاشتیم دیدم کبد و همه ی احشاش کاملا برعکسن!!!در واقع مریض situs inversus بود!و تا سن 60 سالگی متوجه نشده بود!!
+بخش بعدی زنان بود...
هر بار که زایمان طبیعی اتفاق میفتاد بغض گلوی منو میگرفت...چه زایمان های سهتی که دیدیم...چه هیجانات مثبتی...چه مواردی که فقط افسوس میخوردیم...
+ان شالله پست بعدی راجع بهش مینویسم،ولی امیدوارم مثل قبلی فاصله ش انقدر زیاده نشه که همه چیز یادم بره!!:))))))))
+خدایا بعضی بنده هات انننننقدر خوبن که وقتی میبینمشون میگم اگر اینا بنده ت هستن و اینطورن،دیگه تو چقدر مهربون و دوست داشتنی هستی...خدایا چقدر آدم دلش میخواد محکم ماچت کنه...چقدر قلب آدم از شدت عشقت پر میشه و دلش میخواد همه چیز رو جا بذاره و مستقیم و هرچه زودتر بیاد جایی که فقط و فقط تو باشی...پر باشه از تو...از نورت...ازین همه خوبی...و هیچ بدی درش اره نداشته باشه که قلبمون بیش ازین مچاله بشه...