جراحی 1
- ۴ نظر
- ۰۸ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۷
- ۹۱۷ نمایش
بسم الله الرحمن الرحیم
الوعده وفا...سلام خدمت عزیزای دلم...خواننده های با وفای خودم
بعد از بخش اطفال رسیدیم به نورولوژی...بخش مورد علاقه ی من J تمام آرزوم اینه که یه روزی خودم رو توی این رشته ببینم...
از اطفال با رنج سنی 4-5 سال یهو وارد دنیای 80-90 ساله شدم!اوایل شوکه و افسرده ازین تغییر و پرش بودم...اما بعد کشیک های طویل و شلوغ!علاقه م شعله ور شد J))))
بخش نورو بخش خلوتی محسوب میشه...حوئمو برای کشیکای خلوت آماده کرده بودم ...اما چشمتون روز بد نبینه!!توی تمام کشیکام چشمامو روی هم نذاشتم!!!!!انقدر شلوغ بود سرپرستار میکوبید روی میزش و داد میزد بااااابااا چقدر مریض نورو؟
چه افتاقی افتاده عاخه؟؟غافل ازینکه بابا کشیکه من خوش کشیکه!! فرداش اورژانس خالی از مریض نورو!و دوباره توی کشیک من میترکید!!!
یه بار ساعت سه در حالیکه توی اورژانس مریض CVA میدیدم!!از بخش زنگ زدن که مریض بدحال شده!زود رفتیم بالا سرش و دیدیم بعله!باطری قلب بیمار از کار افتاده و ضربان قلبش 20-30 تاست!!هر لحظه امکانش بود اتفاق بدی بیفته!
به سرعت و با مکافات فرااااااااااوااااااااان بعد کلی بحث و رزرو تخت و هماهنگی های لازم،توی CCU که تخت خالی نداشت،ساعت 4-5 صبح مریض رو با آ»بولانس بردن مرکز جراحی قلب و برای مریض ما تخت خالی شد!خیالمون راحت و یه نفس راحت کشیدیمریالرفتیم به مریض و همراهش موقعیت رو توضیح دادیم و وخامت اوضاع رو براش باز کردیم!اما مریض دااااااااااااد و بیداد که من ازینجا تکون نمیخورم!!گفتیم پدر جان امکانش هست قلبت وایسه!میگفت نهههههههه!!
من میخوام رو همین تخت بمیرم!!خلاصه به هر ضرب و زوری که بود منتقل کردیم وباطریش رودرست کردن!! نهایتا با حال خوب ترخیص شد!
دیگه بماند مریضی که درست بعد از عمل قلب باز سکته کرده بود و ما اورژانسی بالا سرش رفتیم ...مریضی که تشنج های مقاوم به درمان داشت!و نصف شب تمام بخش رو بهم ریخته بود و به درمان به سختی پاسخ میداد...مریضی که ساعت سه شب خونریزی گوارشی کرد و تا صبح بالا سرش بودیم و معده شو شستشو دادیم و تقریبا کنترل شد...
و در نهایت الحمدلله به لطف خدا با نتیجه ی خوب به پایان رسید J
بخشENT بخش بعدی بود...فرصت خوبی برای استراحت کردن...اما باز هم قرعه ی بیشترین کشیک به نام من افتاد...توی این بخش حسابی فرصت استراحت بود و خیلی خوش گذشت...اما چیز جالب قابل ذکری نداشت که بخوام تعریف کنم!
بخش بعدی ما جراحی پر ماجرا بود...
نیاز مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شما است ؛ از این نعمت افسرده و بیزار نباشید .
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاممممممم
قرار شد از زنان بگم...
اول اون خاطره ای که یادمه بگم:)))
+یه روز توی بلوک زایمان در حال چرخیدن و ویزیت بودم که یهو دیدم یه خانمه که یه آقا و یه خانم پیر زیر بغلشو گرفتن درو باز کردن اومدن داخل...چون بلوک زایمان یا لیبر یه جای مثلا استریله نباید با کفش واردش شد و حتی روپوش مخصوص اونجا رو باید پوشید مثل اتاق عمل...و قبلش حتما باید توی اتاق معاینه ویزیت بشه که ببینیم آیا مشکلش با بستری حل میشه یا سرپایی...خلاصه هرکس اجازه ی ورود نداره!فقط خانم ها...گفتم خانم ...آقا کجا؟؟؟اول اتاق ویزیت و معاینه...بعدشم با کفش آخه؟؟...خانم پیره داد زد آخه داره زایمان میکنه
ماهم دیدیم وضعیت خانم مشخصه زودی بردیمش توی یکی از اتاقا...روی تخت معاینه گذاشتیمش و معاینه که خواستیم بکنیم ،دیدم سر بچه بیرونه!!:)))...در صدم ثانیه ست استریل زایمان باز شد و بچه به دنیا اومد...یعنی استرس و هیجانی که اون لحظه کشیدیم رو هیچ وقت یادم نمیره :)
+یادمه توی یکی از کشیکام که از قضای روزگار خیلی هم خسته بودم گفتم خدایا انصافا امروز لطفا خلوت باشه بیمارستان...بقیه روزا نوکرتم هستم ولی امروز رو عنایتی بفرما یه ذزه آروم باشه...گذشتن حملات از ذهنم همانا و پیج شدن همانا...انترن زنان به پست پارتوم...انترن زنان سریعا به پست پارتوم...گفتم خدای خودت به خیر بگذرون...سریع رفتم داخل بخش دیدم که یه خانمه سزارین کرده و بعدش دچار خونریزی شده و برای کنترل علایم حیاتی انترن رو بالا سرش فیکس و چک V.s هر یه ربع داره!!تا کی؟تا آن زمان که خدا میدونه...خلاصه در این حین که با دو دست بر سر میکوفتم!!دیدم پیج میکنن انترن زنان به الکتیو!!انترن زنان سریییعا به الکتیو!حالا خدایا چیکار کنم؟من که بالا سر این مریض فیکسم...و بخش الکتیو مریض مشکوک به آمبولی رو میخوان اسکن هسته ای کنن و من باید با آمبولانس باهاش برم!حالا کی انترن بخشه؟خودم ...تک و تنها!!انترن زنان به پست پارتوم...انترن زنان به الکتیو!همنیطور پیج میشدم و میدویم که به کارا برسم...(چند لحظه قبل رو یادتون بیاد که خسته بودم و از خدا خواستم که کشیک خلوت باشه!)
همزمان چند تا مریض با پره.اکلامپسی هم اومدن که چک هر یک ساعت توکسمیک چارت داشتن!!یعنی عملا من فقط در حال معاینه و ویزیت بودم و دریغ از یک لحظه نشستن...تا خود دوزاده شب بالا سر مریض هر یک ربع!بودم تا اینکه ساعت 12 شب دلشون به حالم سوخت و لطف کردن و چک هر یک ساعتش کردن...احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام که ویزیتام از یک ربع به یک ساعت رسیده...حالا در چه وضعیتی هستم؟تقریبا هفت تا مریض دارم که هر یک ساعت چک بشن!یعنی به آتاق آخر که میرسیدی نوبت اتاق اول میشد:))))))))
هر لحظه ازون شب به این فکر میکردم که بالاخره تموم میشه...اون کشیک تموم شد... تا اینکه یه روز توی بلوک چیف رزیدنت پرسیدن کی اون شب کشیک بخش بوده؟؟؟معمولا این سوال رو وقتی میپرسن که میخوان یه سوتی یا خرابکاری رو گردنت بندازن!ترسان و لرزان گفتم من!!گفتن چیکار کردی اون شب؟؟؟گفتم مگه اتفاقی افتاده؟؟گفتن نه خیر!پرسنل یه نامه ی بلند بالا نوشتن وازتون تشکر کردن!!!گفتن که ما ندیدیم و نشنیدیم که انترن هایی بخوان اینجور دقیق باشن ! اون نامه به رییس گروه هم انتقال داده شد و بعدها منشی بخش هم نامه تشویقی برامون رد کرد و خداروشکر اثر داشت و تونستم با نمره ی خوبی از بخش زنان گذر کنم...
خواستم بگم که وقتی که خدا یه چیزی رو برخلاف میلمون میکنه...حتما حکمتی پشت کار هست و یه نتیجه ی فوق العاده منتظرمونه...کاش همیشه این یادمون باشه و با غر زدن شرمنده ی خدا نشیم...
+توی بخش زایمان هم گرفتیم...من هرچی به دنیا آوردم دخترای سفید خوشگل بودن...ماماناشون بد زایمان از ما میپرسیدن که اسمشو چی بذاریم؟:)...
+یه بار توی یکی از کشیکام یه خانمه از شهرستان اعزام شد...بسیار بد حال و توی شوک بود...منم تا صبح انقدر دویده بودم که پاهام داشتن از زانو قطع میشدن...همزمان مورنینگ هم با من بود...نزدیکای تایم مورنینگ بود که خانمه داخل بلوک رسید...وضعیت خیلی بدی داشت...فورا خونشو گرفتن و منتظر بودن خدمات بیاد برای کراس مچ ببره آزمایشگاه...ساعت همینطور داشت به زمان مورنینگ نزدیک میشد و حال بیمار بدتر و نمونه ها هنوز توی بخش بودن!دیدم کسی توی بخش نیست که بهش بسپرم خون رو ببره و بیمار هم بدحاله...بیخیال مورنینگ شدم...گفتم حتی اگر نرسم و منو مورد شستشو قرار بدن باید برای این بیمار یه کاری بکنم...رزیدنتا همه بالا سرش بودن...نمونه رو گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه...آزمایشگاه که رفتم جوش برخلاف بلوک آروم بود و همه چیز در آرامش بود ...سمت مسئولش دویدم و گفتم مریض بدحاله...زود نتیجه اینو میخوام!دیدم خانمه داره با طمانینه کار میکنه!بلند گفتم مریض داره میمیره هااااا!!!و این شد که زود جواب آزمایش رو بهم داد!!:))
الحمدلله همه ی کارا برای مریض به زودی انجام شد...منم بعد با تاخیر وارد مورنینگی شدم که قرار شد ارائه دهنده باشم...توی دلم گفتم خدایا!خودت دیدی...کمکم کن...و خدا واااقعا کمک کرد و اون جلسه از جلساتی بود که بدون گیر تموم شد :)
+درمانگاه ژنیکو نشسته بودیم که یه خانمه پیر که نصف صورتش سوخته بود وارد شد...به خاطر نتیجه ی مشکوک پاپ اسمیر قرار بود کولپوسکوپی. بشه...لیست داروهاشو که دیدیم داروهای ضد فشارخون هم داخلش بود...فشارش که رو که گرفتیم دیدیم 20!! اگر با این فشار اورژانسی کولپوسکوپی میشد حتما سکته ای چیزی میکرد!بهش گفتیم همین الان برو اورژانس!گفت باشه الان میرم...چند دقیقه ای گذشت دیدیم هنوز روی صندلی نشسته!گفتیم چرا نمیری ؟گفت نمیتونم سرم گیج میره!فوری خدمات درمانگاه رو صدا زدیم که با ویلچر ببره...خدمات سرش شلوغ بود و داشت دیر میشد...ویلچرو گرفتم و پیرزن رو روش گذاشتیمو و بردمش سمت اورژانس و تحویل اورژانس دادمش...استادم وسط راه منو دید با تعجب گفت خانم دکتر تو مریضو میبری؟؟؟؟؟کار خدماته!!گفتم استاد نمیتونم صبر کنم که دیر بشه...اینم مثل مادربزرگ خودمه...با اینکه نظر استادم برام مهم نبود و حتی شاید به خاطر اینکه درمانگاه رو ول کردم اتجدید دوره م میکرد!اما استادم کلی ازین کار خوشش اومد و کلی تشویق کرد...:)
فرداش دیدیم بازم پیداش شد...گفت دیروز پول نداشتم بستری شم!کارمو راه بندازین تا برم...گفتیم آخه مادرجان با این فشار بالا نمیشه این کار برات انجام شه...مجدد فشارشو گرفتم...ای خدا 20!! معطل نکردم...دوباره بردمش اورژانس و خودم بستریش کردم که دیگه نگران هزینه هم نباشه...
و دعای خیری که اون مادربزرگ برام میکرد،مطمئنم تنها توشه آخرتمه...
به بچه هایی که پزشکی میخونن میخوام بگم که وقتی حیات مریض در خطره هیچ وقت منتظر شان و منزلت و پرستیژتون نباشید...ما همه برای یه هدف دیگه به این دنیا پا گذاشتیم...یادمون نره این دنیا تموم میشه ولی کارایی که کردیم چه خوب و چه بد تا آخر عمر با ما هستن!
+چه شبایی که تا صبح صدای قلب جنین و مادر رو گوش کردیم و برای پیدا کردن ضربان قلب جنین استرس کشیدیم...برای ری اکتیو شدن NST صلوات نذر کردیم...آیت الکرسی خوندیم...چقدر سر زایمان ها سخت استرس داشتیم و صدای گریه نوزاد بعد از زایمان چقدر برامون شیرین بود...چندین بار کل محتویات شکم مادر روی خودمون و روپوشمون ریخت...چقدر خون..چقدر مکونیوم...چقدر مایع آمنیوتیک...و چه صبح هایی که حس میکردیم پایی برامون نمونده انقدر دویدیم و راه رفتیم...چقدر استادا بهم میگفتن فلانی بیا زنان بخون تو میتونی موفق باشی اینجا...
با همه ی اینا و لحظات تلخ و شیرین، هرگز در آینده رشته ی زنان رو انتخاب نخواهم کرد!چون تحمل اون جو و استرس کار واقعا برام ممکن نیست...
+ماه رمضان هم رسید...هرسال که میگذره میگم خدایا مگه میشه دست خالی تر از امسال بیام پیشت؟و باز هم دست خالی تر از سال قبلش میام...ما باید بدونیم که برای به جایی رسیدن باید خُرد شیم و بی رحمانه از خواسته های نفسانی مون بگذریم...شیرینی بعضی از لذت ها رو بر خودمون حرام کنیم ،درد بکشیم ...بلکه این اسب سرکش رام بشه...درست عیییییین فرایند زایمان...نوزاد باید به سختی و تحت فشار از کانال زایمان عبور کنه که بعد از تولد مشکلات تنفسی براش پیش نیاد...عین خارج شدن پروانه از پیله...ماهم برای تولد باید از سختی عبور کنیم که به آسانی برسیم...
امیدوارم برای همه مون ماه از چاه به ماه رسیدن باشه...
+پست بعدی در مورد بخش شیرین اطفال ان شاالله :)
در پناه حق
بسم الله الرحمن الرحیم
از آخرین پست چندین ماه میگذره...بخشای مهمی رو گذروندیم...لحظات مهمی رو پشت سر گذاشتیم قلب و زنان تموم شد و الان بخش فرشته های کوچولو هستیم...
از قلب که بخوام بگم یه رشته ی FULL STRESS بود.بخشش واقعا مفید ترین بخشی بود که رفتیم ولی پر استرس ترین...
اتندا که ماشالله هزار ماشااله همیشه در دسترس و پاسخگو!! بودن...مریضای با سکته یقلبی میومد و تقریبا کل مدیریتش با ما بود...چشممنون همیشه دوخته به مونیتور بود...با تاکیکارد شدنش تاکی کارد و با برادیکارد شدنش برادی کارد میشدیم...
انقدر تشنه ی یاد گرفتن بودیم که دقیقا عین آهنربا به استاد برای آموزش میچسبیدیم و گاهی استاد میگفت بابا شما دیگه کی هستین؟منو از رو بردین...گاهی میگفت درمان فلان عارضه دیگه به شما ربطی نداره بچه ها..اگر پیش اومد خودمو صدا بزنین
+یادمه یه بار یه مریض داشتم که سکته ی قلبی وسیعی کرده بود و بخش زیادی از قلبش درگیر بود...برای داروی لازم رو شروع کردیم...یه داروی فوق العاده حیاتی و به همون شدت خطرناک!یعنی وقتی دارو شروع میشه باید چشماتو به مونیتور بدوزی و صندلیتو دقیقا داخل مانیتور بذاری!!!!
تقریبا تا آخر دارو مریض حالش خوب بود...که یهو دیدم ضربان قلبش از 90 به 19 رسید!!!!جای مریض خودم MI کردم!! من که احتمال دادن عوراض رو به صورت نادر میدادم،قبلش از استادم پرسیده بودم که باید چیکار کنم و با هزار سلامو صلوات بالاخره مریض رو برگردوندیم!!!
متاسفانه داروها همه عارضه دار بودن و ما یه دونه اسکا رو هم با دل خوش ندیدم
یه بار یکی از مریضم اسپاسم عضلات کمری داد!!عارضه ای که در زمان دایناسورها منقرض شده!اما در شیفت من اتفاق افتاد!!!و کاریشم نمیشد کرد :////
+یه بار با یکی از اساتید فووووق العاده باسواد و فووووق العاده بی اعصاب تا ساعت2.5 شب مریض ویزیت کردیم...استاد خسته و کوفته ساعت 2.5 شب رفت و گفت وای به حالتون اگر به من زنگ بزنین!!!...کار ما که فقط دعا بود :)))...که ای خدا مریض سخت نیاد...مریضی نیاد که نتونیم مدیریت کنیم...ساعت سه زد و یه مریض با نوار قلب داغون اومد!!!دقیقا داشتیم به این فکر میکردیم که چه خاکی تو سرمون بریزیم با این...به استاد زنگ بزنیم که میاد تیکه تیکه مون میکنه!!...پرسنل هم که فرقون فرقون خاک میاوردن که روی سرمون بریزیم و سعی میکردن باهامون همدردی کنن و همزمان ویزیت هم میذاشتن و به حجم خاک روی سرمون اضافه میکردن!!!توی خلسه بودم که دیدم همراه مریض با یه گونی دارو اومد روبروم!!!گفتم خانم شوهرت کی دردش شروع شده؟؟گفت از 3 ظهر...گفتم از 3 ظهر درد داره و 3 شب اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانمه مظلومانه گفت آخه پول ماشین نداشتیم که از روستا بیایم!منتظر شدیم پسرمون بیاد و پول بیاره...اینو که شنیدم گفتم حتی اگر استاد بیاد همینجا تیکه تیکه م کنه،من بازهم زنگ میزنم و وضعیت مریض رو جهت اقدام مناسب بهش اطلاع میدم...بسم الله الرحمن الرحیم...شماره ی استاد رو گرفتم!!بوق اول خورد...بوق دوم خورد...بوق سوم نخورده استاد گوشی رو برداشت...و با یک لحن فوق العاده بعید و آروم جوابمو داد!
من مونئه بودم هنگ از برخورد استاد باشم و یا خوشحال ازینکه کار مفیدی برای مریض میتونم انجام بدم،فوری به بالین مریض رفتم،دستورات لازم رو نوشتم و بستری CCU کردم :)
+یه بار یه خانمه اومد ضربان قلب بسیار بااااااالا...وضعیتش خراب بود...دخترشم استرس فراوان ... خدا استادمون رو هرجا که هست مورد عنایت خودش قرار بده...بس که با سواد بود و به فکر مریض بود...با کلی هشدار دستورات لازم به بهم یاد داد و گفت اینکارو بکن و اگر جواب نداد خودم میام...بسم الله ...خدایا خودت شفا رو درین درمان قرار بده...دارو رو که در حالت خاصی زدیم،در کمتر از یک دقیقه وضعیت بیمار کاااملا خوب شد!!حیرت زده میشدم ازین تغییر در کوتاه مدت...از قدرت خدا...از کوچک بودن خودم در محضر خدا...
+چه شب هایی که ساعت ها به نوار قلب مریض زل میزدیم...ECG های متعدد برای رد علل حاد...اطمیانان قلبی به بیمار دادن و آروم کردنشون...
چه ساعت هایی که که توی CCU چشمامون روی ضربان قلب بیمار فیکس میشد...
+یه بار یه مریض داشتیم که یه خانم بود که با تنگی نفس اومده بود...علتش رو قلبی دونستن و به ما ویزیت دادن...اکو که کردیم دیدم عه!اینکه قلبش سمت راسته!!پروب اکو رو که روی شکمش گذاشتیم دیدم کبد و همه ی احشاش کاملا برعکسن!!!در واقع مریض situs inversus بود!و تا سن 60 سالگی متوجه نشده بود!!
+بخش بعدی زنان بود...
هر بار که زایمان طبیعی اتفاق میفتاد بغض گلوی منو میگرفت...چه زایمان های سهتی که دیدیم...چه هیجانات مثبتی...چه مواردی که فقط افسوس میخوردیم...
+ان شالله پست بعدی راجع بهش مینویسم،ولی امیدوارم مثل قبلی فاصله ش انقدر زیاده نشه که همه چیز یادم بره!!:))))))))
+خدایا بعضی بنده هات انننننقدر خوبن که وقتی میبینمشون میگم اگر اینا بنده ت هستن و اینطورن،دیگه تو چقدر مهربون و دوست داشتنی هستی...خدایا چقدر آدم دلش میخواد محکم ماچت کنه...چقدر قلب آدم از شدت عشقت پر میشه و دلش میخواد همه چیز رو جا بذاره و مستقیم و هرچه زودتر بیاد جایی که فقط و فقط تو باشی...پر باشه از تو...از نورت...ازین همه خوبی...و هیچ بدی درش اره نداشته باشه که قلبمون بیش ازین مچاله بشه...
بسم الله الرحمن الرحیم
+بخش داخلی مردان...همراه بیمار میاد و از درد شکم بیمارش میگه...میرم معاینه ش کنم،میبینم خوابیده پس خیالم راحت میشه که دردش ساکت شده...6 ساعت بعد دوباره از بخش زنگ میزنن که اون آقا دوباره درد شکمش شروع شده...میرم معاینه ش کنم این بار بیداره
سلام بابا جان خوبی؟ حواسشو پرت میکنم تا معاینه م درست و قابل اعتماد باشه...میبینم که با هربار معاینه به خودش میپیچه...میمیک صورتش خیلی درد رو نشون نمیده...یه چشمش تخلیه شده،الانم به علت مشکلات عدیده بستری شده...از مظلومیتش قلبم عین صورت بیمار مچاله میشه، فشرده میشه...بغضمو قورت میدم...هیچی توی دلم جز شتاب برای کمک به این مظلوم پیدا نمیکنم...براش موقتا یه نسخه ای میپیچم که آروم شه...صبح دخترش میاد کلی تشکر میکنه...الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده...
خدایا به حق مظلومی که کسی جز تو رو نداره...
+تازه بستری شده...فشار خون بالا داره میرم دوباره فشارشو چک کنم...معمولا مریضای بدحال رو با همراه میذارن...سواد نداره،اطلاعاتش خیلی ناقصه،داروهاش باهاش نیست...
@سلام بابا جان خوبی؟
_سلام دخترم...صدقه سر شما خوبم
@سلامت باشی بابا جان...همراهت کجاست؟
_جز خدا هیچکسی همراه من نیست...هیچکی رو ندارم...
@بابا جان پس ما اینجا چکاره ایم...منم دخترتم...
توی دلم احسنت میگم بهش...کَس و کار همه ی ما تویی...حتی اگر هیچکس به بالین این بیمار نره و هیچ درمانی براش شروع نشه،ای طبیب عالم ،تو دوای درداشو میدونی و میدی...این وسط فقط ماییم که امتحان میشیم...خدا کنه شرمنده نشیم...یکی با درد امتحان میشه...یکی با درمان...
خدایا به حق بخشنده گیت...
+صبح زوده...شب قبلش کشیک بودم..مریضامو دیدم،نتشونو گذاشتم...توی ایستگاه پرستاری منتظرم که استادم بیاد و باهم مریضارو ویزیت کنیم...تا استاد میاد یه خانم پیر با شماره ی عینک بالا میاد...از ظاهرش نداری مال دنیا کاملا پیداست...کلی کاغذ و پرونده دستشه...میاد جلو...آقای دکتر پسرم!...اولین چیزی که پیرزن اول صبح میخوره اشکای شورشه...داغ دلشه...غصه ی پسرشه...اولین چیزی که توی روز بعد کشیکم میخورم بغض و غصه ست...من مریض زیاد میبینم...فقیر و ندار زیاد میبینم...اما بعضیا یه جور دیگه ن...سوز اشکشون تا عمق قلبت میره...توی دلم میگم خدایا توی دل استادم رحم بذار که کمکش کنه...با اینکه اصلا به قیافه ی استادم نمیاد که اهل این برنامه ها باشه،اما دفترچه شو میگیره و کلی کمکش میکنه...
خدایا سوز از توعه...رحم از توعه...
به حق رحمانیتت...
+ساعت دو شبه ...خسته از کارای بخش میرم پاویون...تازه میخوام یکم بشینم که گوشیم زنگ میخوره...خانم دکتر بیا که مریض بخش رو گذاشته رو سرش!!تندی دوباره حاضر میشم که برم توی بخش...گاهی برای مریض کارایی رو باید انجام بدی که نزدیک ترین فرد به اون اجازه ی انجامش نداره و تو محرم ترین فرد به بیمار برای انجامش میشی...بیمار آقای مسن با تومور مغزی که کاملا فلج شده...بارها عذرخواهی میکنه که این وقت شب منو صدا زده...داد میزنه خانم دکتــــــــــــر...آروم میگم جانم؟...صداشو پایین میاره و آروم میگه جونت سلامت...خوب شدم دیگه برو...
خدایا به حق آرامشی که تماما از تو میاد...
+ساعت 3 و نیم شبه...اورژانس ساکته...بیماران تقریبا وضعیت stable ی دارن و خوابن...بعضی میرضا ویزیت هر یک ساعت دارن...یهو یه اخنم پیر میاد...کلیه هاشو از دست داده،الان نیاز به دیالیز اورژانس داره...تا میاد کاراشو انجام بدیم فوری تنفسش قطع میشه...عملیات احیا شروع میشه...دخترش از دور وایساده و مدام گریه میکنه...به زبون محلیش حرف میزنه و خودشو مقصر میدونه!پزشک متخصص طب اورژانس ازم میپرسه چی میگه؟بهش میگم...یهو چشماش پر از اشک میشه،میره سمت دخترش و میگه تقصیر تو نیست ما تلاشمون رو میکنیم...علی رغم تمام خستگیم مدام با کمک پرسنل ماساژ میدم و آمبو میزنم...همکارم که خستگی منو میبینه میگه من هستم شما برو فردا مورنینگ داری...پرسنل همچنان در حال تلاشن...از اورژانس بیرون میام...خنکای ساعت چهار و نیم صبح توی صورتم میخوره و از خستگی CPR کم میکنه...صدای باد میاد... دیگه نزدیکای اذان صبحه ...چراغای پاویون خاموشه،مجبورم موضوع مورنینگ فردا رو با نور گوشیم بخونم که بچه ها بیدار نشن...اینجا روز و شب و خواب معنای دیگه های داره...اینجا مرگ و زندگی همزمان وجود دارن و در جریانن...حساب زمان از دستت میره...
این صدا توی ذهنم میپیچه...لا لا لالا لا لا بکن خوابی...مادر همه خوابن تو بیداری...اما این بار از حنجره ی یه دختر برای مادری که برای همیشه میخوابه...
خدایا به حق بیدار بودنت...
+اینجایی که من هستم همزمان هم راه سقوط بازه و هم راه عروج...فاصله ی بینشون هم از یه نخ باریک تر هستش...برای کسی توی این شرایط مستحبات یعنی رسیدگی به دردمند...اما در نگاه کلی دنیا جایی شده که پر از درده،مدام داره میناله و زجر میکشه و درمان میخواد...طبیب میخواد... آرام جان میخواد...دنیا به راستی زندانی بیش نیست و چه خوب که سرای باقی ای در راهه...
کلید این زندان دوای این ناله به اذن خدا دست امام حاضره...
یابن الحسن نبودنت روز به روز بیشتر و بیشتر حس میشه...ما نیاز داریم به تو... گرچه لیاقت حضورت رو نداریم اما بیا و خلاصمون کن ای دوای همه ی دردها...لطفا حواست بهمون باشه که سقوط نکنیم و فقط و فقط برای شما باشیم...
خدایا به حق مظلومی که کسی جز تو رو نداره...
خدایا به حق بخشنده گیت...
خدایا به حق آرامشی که تماما از تو میاد...
به حق رحمانیتت...
خدایا به حق بیدار بودنت...
دیگه صبرم داره تموم میشه... اما بی لیاقتیم نه...رحم کن به حال زارمون...ظهورش رو سرعت ببخش
هرچه زودتر
هرچه زودتر
هرچه زودتر...
بسم الله الرحمن الرحیم
اووووووووه چند وقته اینجا رو خاک گرفته،همش میخواستم بیام و بنویسم اما وقت نمیشد...از آخرین آپ نزدیک 6 ماه میگذره...
دوران شیرین و بی مسئولیت اکسترنی به سر رسید و به حمدالله اینترن شدم...
اوایل انقدر از نظر حجم کار و مسئولیت تفاوت بین این دو دوره بود، که احساس میکردم تا الان کلا یه رشته ی دیگه خوندم...
از اولین کشیک اورژانس دو سال میگذره و الان خودم توی اورژانس کشیک میدم...تک تک لحظاتی که از اینترنامون دیدم رو خودمم دارم تجربه میکنم و این یادآوری برام خیلی جالبه...جالب ازین نظر که هم زود گذشت هم دیر...و اون موقعیت هایی که تصور بودن در اون هم سخت بود الان جز روتین ماجرا شده...
لحظات تلخ و شیرینی که برای آدم پیش میاد و اون رو به فکر میبره و برات درس میشن...امید و نگرانی هردو باهم بر بالین بیمار حس میشه...
+یه شب یه بیمار داشتم و باید هر چند ساعت مدام ویزیتش میکردم...اولین بار که قرار شد برم ویزیت کنم،بسیار خسته از کارای بیمارستان ،مسافت طولانی بین بخش ها رو طی کردم...توی دلم داشتم غر میزدم که چقدر خسته م و چرا باید انقدر سرم شلوغ باشه که پاهام رو به زور با خودم همراه کنم...پرونده مریض رو گرفتم و رفتم که ببینمش...با دیدنش توی یک لحظه انگار وجودم فرو ریخت...اون لحظه به درگاه خدا فقط خجالت میکشیدم ،ازینکه ازین مسائل شاکی بودم...بیمار آقای جوان بدحال و بسیار ضعیف که امیدی به بهبودیش نبود و روزهای آخر عمرشو سپری میکرد...خجالت کشیدم ازینکه پایی دارم که مسافت های طولانی و بالا بلندی بیمارستان رو باهاش طی میکنم، اما روی این تخت کسی هست که امید به زندگی هرچند با اون وضعیت بد، درش به صفر نرسیده...اون شب کلی بیمار بدحال داشتم،تا صبح من بارها کل بیمارستان رو گشتم و مریضا رو میدیدم اما دیگه خجالت میکشیدم که اظهار خستگی کنم و از چیزی شاکی باشم...
چند بار نصف شب وقتی همه خواب بودن، راهروهای خلوت بیمارستان رو برای ویزیتش طی کردم...هربار که میرفتم ،توی نور کم چراغ،جوان بی حال و ضعیف بیدار میشد...دستاش حتی قدرت تکون دادن نداشت...هیچی نمیگفت...و فقط نگات میکرد...منم از لحاظ جسمی واقعا خسته بودم،اما روی اظهارشو پیش خدا نداشتم...آخرین ویزیتش که تموم شد پرونده رو گرفتم که از اتاق بیرون برم یک صدای ضعیف گفت دستت درد نکنه ، خدای خیرت بده...جوونی که انقدر بی حال بود که حتی حرف هم نمیزد ازت تشکر کرد...ساعت 5ونیم صبح بود...تمام خستگی شیفت با این جمله ش از تنم رفت و خداروشکر میکردم که با این کوووچکترین کار برای یکی از بنده هاش تونستم رضایتشو جلب کنم...
+بیماری داشتم که خونریزی.گوارشی داشت و ما باید معده ش رو شستشو میدادیم...این فرد با سابقه ی کنسر بسیار حساس به درد و هرگونه تحریک دردناک بود...طوری که حتی فشارشم که میگرفتیم دادش به آسمون میرفت...به ما اجازه ی نصب NGT برای شستشو رو نداد،اما کاری بود که برای واجب بود...انقدر به حرفش گرفتیم که بالاخره راضی شد. وقتی که لوله رو براش میذاشتیم انقدر حالش بهم خورد و داد هوار کرد که همراهش کنارش نموند اما ما همچنان مصر به کارمون ادامه میدادیم...اولش فحش خوردیم که آی بی انصافا این چه کاریه با من میکنین؟...ولی تو مجبوری همه چیز رو تحمل کنی،اما بیمار اورژانسی ازون وضعیت خارج بشه...ولی پیگیری های مدام ما رو که دید کوتاه اومد...بعد ازون هروقت توی بخش منو میدید کلی احوالپرسی و تشکر بابت اون شب...دیدن این لحظات وااااقعا خستگی رو از تنت درمیاره :)
+خانم مسن با سابقه ی چندین نوبت شیمی درمانی و رادیو تراپی که به بیمارستان اومده...انقدر بی قراره که حتی اجازه ی اقدامات اولیه رو هم نمیده...همراهان به شدت عصبانی و بی قرار...طوری که حتی درگیر میشن با پرسنل درمانی...و دخالتشون توی رسیدگی به بیمار اختلال ایجاد میکنه...به هر ترفندی که که شد برای بیمار ورید مرکزی میگیرن و اینتوبه میشه...دستگاه ونتیلاتور نیست و تو باید یک ساعت تا وقتی که برسه آمبو بزنی و اکسیژن بدی...فکر کمک به یه بنده ی خدا باعث میشه علی رغم خسته گیت ادامه بدی...دستگاه ونتیلاتور میرسه و بیمار به اون وصل میشه...ساعت 3 شب بیمار بسیار بدحال میشه و علایم قلبی-ریوی از بین میره و تو اینجاست که باید شروع به احیای مریض کنی...
روی چهارپایه می ایستی،دستات رو صاف روی هم میذاری ...با خودت زمزمه میکنی؛خدایا ...تو بیداری اما همراهاش خوابن...به نام تو شروع میکنم و ماساژ میدم...نفر بعدی...دوباره خودت...نفر بعدی..نفر بعدی دوباره خودت...تا جایی که بیمار دیگه به احیا پاسخ نمیده...و تیم احیا تورو از ادامه ی ماساژ باز میدارن...ساعت 3 شب ه و بخش شلوغ و پر از غم...خدایا یک مادر به سمت تو اومد...ازمون قبول کن که هرچی در توان داشتم انجام دادم...
+خانم میانسال با درد شدید اومده...علی رغم درمان های گرفته شده ،هرچقدر ویزیت میکنی بیمار بدحال تر میشه و دردش ساکت نمیشه...همراهاش مدام میان و میخوان که ویزیتش کنی...
یک لحظه ظن بالنینت به یک سمت میره و براش یه درمان دیگه رو شروع میکنی...نیم ساعت بعد بیمار آروم شده،علایمش بر طرف شده و مدام داره درد و بلای تو رو به جونش میخره؛"خدا خیرت بده دخترم"...این جمله ش و حال خوبش دنیای آرامش رو به سمتت روانه میکنه...
خدایا شفای همه ی دردها دوست توعه خودت درد رو دادی و دوا رو هم خودت میدی...خودت سمت و سو دادی به فکر و ذهن و دست و قلم ما...
خدایا...الان که منو درین مسیر قرار دادی،کمکم کن جز برای رضای تو فکر، قلم ، زبان و اعضام حرکت نکنه...
+شبهای طولانی کشیک...راهروهای خلوت...ساعتی که همه خوابن اما تو باید بیدار باشی،حواست به بیمار باشه و تازه صبح فرداش باید بری بابت بیماران دیشب کلی سوال جواب بشی...گاهی انقدر سرت شلوغ میشه که حتی یک لیوان آب هم یادت میره بخوری...گاهی انقدر یهو مریض بدحال میاد که تو لحظات آخر مونده به نیمه شب شرعی باید بدویی بری پاویون که نمازت قضا نشه...غذای یخ زده ایی که ساعت یک شب تند بخوری که مبادا پیجت کنن..اگر وقت بیاری و خوش شانس باشی و دو ساعت بخوابی،همش از خواب بپری که مبادا زنگ بزنن و تو متوجه نشی...شبای قبل کشیک تا صبح خواب بیمار بدحال و CPR ببینی و روز بعدش تمام اونا تعبیر بشه...و ...و ...و...همه ی اینا وقتی معنا داره که خدا شاهد باشه و ازت قبول کنه...
همه وقتی معنا داره که جز برای تو نباشه...