ما را به دعا کاش نسازند فراموش...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاممممممم
قرار شد از زنان بگم...
اول اون خاطره ای که یادمه بگم:)))
+یه روز توی بلوک زایمان در حال چرخیدن و ویزیت بودم که یهو دیدم یه خانمه که یه آقا و یه خانم پیر زیر بغلشو گرفتن درو باز کردن اومدن داخل...چون بلوک زایمان یا لیبر یه جای مثلا استریله نباید با کفش واردش شد و حتی روپوش مخصوص اونجا رو باید پوشید مثل اتاق عمل...و قبلش حتما باید توی اتاق معاینه ویزیت بشه که ببینیم آیا مشکلش با بستری حل میشه یا سرپایی...خلاصه هرکس اجازه ی ورود نداره!فقط خانم ها...گفتم خانم ...آقا کجا؟؟؟اول اتاق ویزیت و معاینه...بعدشم با کفش آخه؟؟...خانم پیره داد زد آخه داره زایمان میکنه
ماهم دیدیم وضعیت خانم مشخصه زودی بردیمش توی یکی از اتاقا...روی تخت معاینه گذاشتیمش و معاینه که خواستیم بکنیم ،دیدم سر بچه بیرونه!!:)))...در صدم ثانیه ست استریل زایمان باز شد و بچه به دنیا اومد...یعنی استرس و هیجانی که اون لحظه کشیدیم رو هیچ وقت یادم نمیره :)
+یادمه توی یکی از کشیکام که از قضای روزگار خیلی هم خسته بودم گفتم خدایا انصافا امروز لطفا خلوت باشه بیمارستان...بقیه روزا نوکرتم هستم ولی امروز رو عنایتی بفرما یه ذزه آروم باشه...گذشتن حملات از ذهنم همانا و پیج شدن همانا...انترن زنان به پست پارتوم...انترن زنان سریعا به پست پارتوم...گفتم خدای خودت به خیر بگذرون...سریع رفتم داخل بخش دیدم که یه خانمه سزارین کرده و بعدش دچار خونریزی شده و برای کنترل علایم حیاتی انترن رو بالا سرش فیکس و چک V.s هر یه ربع داره!!تا کی؟تا آن زمان که خدا میدونه...خلاصه در این حین که با دو دست بر سر میکوفتم!!دیدم پیج میکنن انترن زنان به الکتیو!!انترن زنان سریییعا به الکتیو!حالا خدایا چیکار کنم؟من که بالا سر این مریض فیکسم...و بخش الکتیو مریض مشکوک به آمبولی رو میخوان اسکن هسته ای کنن و من باید با آمبولانس باهاش برم!حالا کی انترن بخشه؟خودم ...تک و تنها!!انترن زنان به پست پارتوم...انترن زنان به الکتیو!همنیطور پیج میشدم و میدویم که به کارا برسم...(چند لحظه قبل رو یادتون بیاد که خسته بودم و از خدا خواستم که کشیک خلوت باشه!)
همزمان چند تا مریض با پره.اکلامپسی هم اومدن که چک هر یک ساعت توکسمیک چارت داشتن!!یعنی عملا من فقط در حال معاینه و ویزیت بودم و دریغ از یک لحظه نشستن...تا خود دوزاده شب بالا سر مریض هر یک ربع!بودم تا اینکه ساعت 12 شب دلشون به حالم سوخت و لطف کردن و چک هر یک ساعتش کردن...احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام که ویزیتام از یک ربع به یک ساعت رسیده...حالا در چه وضعیتی هستم؟تقریبا هفت تا مریض دارم که هر یک ساعت چک بشن!یعنی به آتاق آخر که میرسیدی نوبت اتاق اول میشد:))))))))
هر لحظه ازون شب به این فکر میکردم که بالاخره تموم میشه...اون کشیک تموم شد... تا اینکه یه روز توی بلوک چیف رزیدنت پرسیدن کی اون شب کشیک بخش بوده؟؟؟معمولا این سوال رو وقتی میپرسن که میخوان یه سوتی یا خرابکاری رو گردنت بندازن!ترسان و لرزان گفتم من!!گفتن چیکار کردی اون شب؟؟؟گفتم مگه اتفاقی افتاده؟؟گفتن نه خیر!پرسنل یه نامه ی بلند بالا نوشتن وازتون تشکر کردن!!!گفتن که ما ندیدیم و نشنیدیم که انترن هایی بخوان اینجور دقیق باشن ! اون نامه به رییس گروه هم انتقال داده شد و بعدها منشی بخش هم نامه تشویقی برامون رد کرد و خداروشکر اثر داشت و تونستم با نمره ی خوبی از بخش زنان گذر کنم...
خواستم بگم که وقتی که خدا یه چیزی رو برخلاف میلمون میکنه...حتما حکمتی پشت کار هست و یه نتیجه ی فوق العاده منتظرمونه...کاش همیشه این یادمون باشه و با غر زدن شرمنده ی خدا نشیم...
+توی بخش زایمان هم گرفتیم...من هرچی به دنیا آوردم دخترای سفید خوشگل بودن...ماماناشون بد زایمان از ما میپرسیدن که اسمشو چی بذاریم؟:)...
+یه بار توی یکی از کشیکام یه خانمه از شهرستان اعزام شد...بسیار بد حال و توی شوک بود...منم تا صبح انقدر دویده بودم که پاهام داشتن از زانو قطع میشدن...همزمان مورنینگ هم با من بود...نزدیکای تایم مورنینگ بود که خانمه داخل بلوک رسید...وضعیت خیلی بدی داشت...فورا خونشو گرفتن و منتظر بودن خدمات بیاد برای کراس مچ ببره آزمایشگاه...ساعت همینطور داشت به زمان مورنینگ نزدیک میشد و حال بیمار بدتر و نمونه ها هنوز توی بخش بودن!دیدم کسی توی بخش نیست که بهش بسپرم خون رو ببره و بیمار هم بدحاله...بیخیال مورنینگ شدم...گفتم حتی اگر نرسم و منو مورد شستشو قرار بدن باید برای این بیمار یه کاری بکنم...رزیدنتا همه بالا سرش بودن...نمونه رو گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه...آزمایشگاه که رفتم جوش برخلاف بلوک آروم بود و همه چیز در آرامش بود ...سمت مسئولش دویدم و گفتم مریض بدحاله...زود نتیجه اینو میخوام!دیدم خانمه داره با طمانینه کار میکنه!بلند گفتم مریض داره میمیره هااااا!!!و این شد که زود جواب آزمایش رو بهم داد!!:))
الحمدلله همه ی کارا برای مریض به زودی انجام شد...منم بعد با تاخیر وارد مورنینگی شدم که قرار شد ارائه دهنده باشم...توی دلم گفتم خدایا!خودت دیدی...کمکم کن...و خدا واااقعا کمک کرد و اون جلسه از جلساتی بود که بدون گیر تموم شد :)
+درمانگاه ژنیکو نشسته بودیم که یه خانمه پیر که نصف صورتش سوخته بود وارد شد...به خاطر نتیجه ی مشکوک پاپ اسمیر قرار بود کولپوسکوپی. بشه...لیست داروهاشو که دیدیم داروهای ضد فشارخون هم داخلش بود...فشارش که رو که گرفتیم دیدیم 20!! اگر با این فشار اورژانسی کولپوسکوپی میشد حتما سکته ای چیزی میکرد!بهش گفتیم همین الان برو اورژانس!گفت باشه الان میرم...چند دقیقه ای گذشت دیدیم هنوز روی صندلی نشسته!گفتیم چرا نمیری ؟گفت نمیتونم سرم گیج میره!فوری خدمات درمانگاه رو صدا زدیم که با ویلچر ببره...خدمات سرش شلوغ بود و داشت دیر میشد...ویلچرو گرفتم و پیرزن رو روش گذاشتیمو و بردمش سمت اورژانس و تحویل اورژانس دادمش...استادم وسط راه منو دید با تعجب گفت خانم دکتر تو مریضو میبری؟؟؟؟؟کار خدماته!!گفتم استاد نمیتونم صبر کنم که دیر بشه...اینم مثل مادربزرگ خودمه...با اینکه نظر استادم برام مهم نبود و حتی شاید به خاطر اینکه درمانگاه رو ول کردم اتجدید دوره م میکرد!اما استادم کلی ازین کار خوشش اومد و کلی تشویق کرد...:)
فرداش دیدیم بازم پیداش شد...گفت دیروز پول نداشتم بستری شم!کارمو راه بندازین تا برم...گفتیم آخه مادرجان با این فشار بالا نمیشه این کار برات انجام شه...مجدد فشارشو گرفتم...ای خدا 20!! معطل نکردم...دوباره بردمش اورژانس و خودم بستریش کردم که دیگه نگران هزینه هم نباشه...
و دعای خیری که اون مادربزرگ برام میکرد،مطمئنم تنها توشه آخرتمه...
به بچه هایی که پزشکی میخونن میخوام بگم که وقتی حیات مریض در خطره هیچ وقت منتظر شان و منزلت و پرستیژتون نباشید...ما همه برای یه هدف دیگه به این دنیا پا گذاشتیم...یادمون نره این دنیا تموم میشه ولی کارایی که کردیم چه خوب و چه بد تا آخر عمر با ما هستن!
+چه شبایی که تا صبح صدای قلب جنین و مادر رو گوش کردیم و برای پیدا کردن ضربان قلب جنین استرس کشیدیم...برای ری اکتیو شدن NST صلوات نذر کردیم...آیت الکرسی خوندیم...چقدر سر زایمان ها سخت استرس داشتیم و صدای گریه نوزاد بعد از زایمان چقدر برامون شیرین بود...چندین بار کل محتویات شکم مادر روی خودمون و روپوشمون ریخت...چقدر خون..چقدر مکونیوم...چقدر مایع آمنیوتیک...و چه صبح هایی که حس میکردیم پایی برامون نمونده انقدر دویدیم و راه رفتیم...چقدر استادا بهم میگفتن فلانی بیا زنان بخون تو میتونی موفق باشی اینجا...
با همه ی اینا و لحظات تلخ و شیرین، هرگز در آینده رشته ی زنان رو انتخاب نخواهم کرد!چون تحمل اون جو و استرس کار واقعا برام ممکن نیست...
+ماه رمضان هم رسید...هرسال که میگذره میگم خدایا مگه میشه دست خالی تر از امسال بیام پیشت؟و باز هم دست خالی تر از سال قبلش میام...ما باید بدونیم که برای به جایی رسیدن باید خُرد شیم و بی رحمانه از خواسته های نفسانی مون بگذریم...شیرینی بعضی از لذت ها رو بر خودمون حرام کنیم ،درد بکشیم ...بلکه این اسب سرکش رام بشه...درست عیییییین فرایند زایمان...نوزاد باید به سختی و تحت فشار از کانال زایمان عبور کنه که بعد از تولد مشکلات تنفسی براش پیش نیاد...عین خارج شدن پروانه از پیله...ماهم برای تولد باید از سختی عبور کنیم که به آسانی برسیم...
امیدوارم برای همه مون ماه از چاه به ماه رسیدن باشه...
+پست بعدی در مورد بخش شیرین اطفال ان شاالله :)
در پناه حق
- ۹۶/۰۳/۰۶
- ۱۲۰۵ نمایش