با خودم کلنجار میرم...این آدم هرکسی که هست با هر سابقه ای ،الان روی اون تخت بیمار توعه و محتاح تو...به خودم میگم شاید این آدم با این سابقه جایگاهش بالاتر از تو پیش خدا باشه...پاشو عیییین بقیه کاراشو انجام بده...قانع میشم...با مهربانی سعی میکنم کاراشو انجام بدم،اون آدم خشن تبدیل به یه آدم آروم میشه که خیلی همکاری میکنه تو انجام کارا...خانمش تعجب میکنه میگه این همیشه اینطور نیستا!!تپ مایع آسیت با موفقیت انجام میشه و دید من به این ادم عین بقیه ست...خدا رو شکر میکنم که تونستم غلبه کنم به افکاری که از ذهنم گذشت...
میگم خدایا...توهم مارو اینجوری نگاه کن...ما خیلی وضعمون خراب تر از این بیماره...
+بیمار آقای جوان معتاد به مواد مخدر با خونریزی گوارشی میاد...مریضی که با خونریزی گوارشی میاد اورژانس داخلی حساب میشه...باید حتما یه سری کارا براش انجام بدی...ساعت سه هست و تنها اینترن اورژانسم...بیمار تخت بغل دستی که با مسمومیت به ماری جوانا اومده،مست از موادی که کشیده خنده ی بلندی توی اورژانس سر میده و مسخره بازی درمیاره از کاری که برای بیمار با خونریزی گوارشی میخوام انحام بدم...دوست دارم زمین دهن باز کنه و اورژانس رو فرو ببره...من تنها بین این همه مرد...اما چاره ای ندارم...اخم میکنم و به حرفاش توجهی نمیکنم و کارمو برای بیمارم انجام میدم...خداروشکر فعلا شواهدی از خونریزی نیست...
همزمان یه بیمار اورژانسی دیگه میاد که اونم خونریزی گوارشی داره...ساعت سه شبه و من ازین تخت به اون تخت میدوم و معده شون رو شستشو میدم
رزیدنت محترم نشسته روی صندلی و داره نگاه میکنه...درین حین یه بیمار دیگه با افت خون خون میاد...رزیدنت محترم منو در حال دویدن ازین سر اورژانس به اون سر میبینه وهمچنان در حال لم دادن روی صندلی میگه برو مریض جدیدم ببین!
میگم خانم دکتر من در حال شستشو ام...رزیدنت سال بالا ازین همه بی فکری رزیدنت سال پایین به حرف میاد...خانم دکتر ما خودمون میبینیمش...شما به این کار برس که واجب تره...
توی دلم واقعا ناراحتم ازین همه بی فکری و ازین همه سو استفاده...ازین که یک لحظه ما خودمون رو جای طرف مقابل نمیذاریم...ازینکه راحتی رو فقط برای خودمون میخوایم...خدایا بنده هات چطور ازت انتظار دارن کمکشون کنی...و تو چقدر بزرگی که روی همه ی این رفتارا چشم پوشی میکنی و همچنان روزی رسانی...خدایا تو چقدر بزرگی...
+از شستشوی بیماران با خونریزی گوارشی که مطمئن میشم سریع سراغ مریض با افت قند میرم...باهاش که حرف میزنم میبینم بی ربط جواب میده...همراه مریض رو نگاه میکنم...میگه ایشون کر و لاله...دختر با زبان اشاره خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار میکنه و کامل متوجه موضوع میشم...بیمار حال عمومیش خوبه و درحال دریافت سرم قندیه...بیماری که هیچ راه ارتباطی نداره،عوضش یه برادرزاده ی مهربون داره که واقعا داره از خودگذشتگی و فداکاری میکنه و تمام وقتشو در اختیار عموش میذاره...خدایا تو همیشه حواست به همه چیز هست :)
+پسر جوان با مسمومیت الکل میاد...نامزدش همراهشه . چند ماه دیگه عروسیشه...وقتی که سراغش میرم اول شرح حال مسمومیت با مواد غذایی رو میده...شرح حال مشکوکه...همراه رو میفرستم یه جای دیگه و خصوصی و آروم ازش میپرسم که چی خوردی؟چون روند درمان کاملا متفاوته...میگه الکل خوردم ولی توروخدا به همراهام چیزی نگین...بهش قول میدم...ما محرم اساریم و نباید اسرار بیمار رو جز به رضایت خودش فاش کنیم...دستورات لازم رو براش اجرا میکنیم...خودمو جای همسرش که میذارم حس بدی بهم دست میده...دروغ از اول زندگی...کاش باهم روراست تر بودیم...
+پیاده روی اربعین ه...خیل عاشقان به سمت کربلا میرن...داییم دومین سالیه که پیاده میره...از وقتی که حرفش شد بغض داشت تا زمانی که به کربلا رسید و الان که هروقت زنگ میزنیم پر از شور و حاله و پر از عشق و پر از تمنا...
امام حسین ع نمیتونم باور کنم دست خالی برش گردونی...نمیتونم باور کنم چشم امید عاشقانت رو نبینی...نمیتونم باور کنم عشق کسی که چهل روز برات تمام قد مشکی پوش شد رو نبینی...من نمیتونم ببینم صدای هل من ناصر ینصرنی درمانده ای رو جواب ندی...نمیتونم باور کنم غم دل برای علی اکبرت رو ندیدی...سوز دل برای رقیه س و زینب س تو...
کشتی نجات...ما در حال غرق شدنیم...دستمونو بگیر...هیـــــــــــــــچ منجی برای ما جز شما نیست...ناامید از همه کس و همه جا ...درمانده و مستاصل پیش شما اومدیم...
- ۴ نظر
- ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۴
- ۱۱۹۷ نمایش